P¹⁰
P¹⁰
مامان هایون درحال اشک ریختن بود
مامان هایون《د..دخترم کجاستتتتت》
تا اینکه پدر هایون وارد شد
پدرهایون《چیشده؟》
نامجون《هایون نیستتت!》
پدر هایون《باشه میرم بگردم》
راه رو طی کرد و وارد کلبه شد
دخترش اروم خوابیده بود
رد اشک روی گونه هاش مشخص بود
کنارش زانو زد و بغلش کرد
دختر تو خواب فقط یه جمله رو تکرار میکرد
هایون《نامجونا،ببخش که دیر عاشقت شدم!》
پدر هایون اول شوکه شد ولی بعدش لبخندی زد
پدر هایون《دختر کوچولوی من تو تب عشق داره میسوزه؟》
و مشغول نوازش موهای دخترش شد
پدرهایون《کاش میدونستی نامجون ذره ای هم سول هی رو به چشم همسرش نمیبینه...خودتو داری نابود میکنی دخترم》
پدرش دستی به موهای دخترش کشید
پدرهایون《قول میدم شمارو به هم برسونم دخترم》
لبخندی زد و دخترکش رو در آغوش گرفت و بلندش کرد
و از کلبه بیرون اومد و وارد خونه شد
پدرهایون《دخترم تب داره،ازش مراقبت کنین》
مادرهایون《د دورت بگردم من مامانی...چیشده که انقد حالت بده؟》
پدر هایون دختر رو روی کاناپه گذاشت
پدرهایون《همینجوری میخواین منو نگاه کنین؟》
مادر هایون بلند شد و پارچه ی خیسی رو روی پیشونی دختر قرار داد
مادرهایون《همتون برید،دخترم باید دورش خلوت باشه》
پدرهایون《بسیار خب،نامجونا تو بیا اتاق من باهات کار دارم،سول هی تو برو استراحت کن 》
نامجون نگاهی به عموش کرد و گفت
نامجون《باشه عمو》
مامان هایون درحال اشک ریختن بود
مامان هایون《د..دخترم کجاستتتتت》
تا اینکه پدر هایون وارد شد
پدرهایون《چیشده؟》
نامجون《هایون نیستتت!》
پدر هایون《باشه میرم بگردم》
راه رو طی کرد و وارد کلبه شد
دخترش اروم خوابیده بود
رد اشک روی گونه هاش مشخص بود
کنارش زانو زد و بغلش کرد
دختر تو خواب فقط یه جمله رو تکرار میکرد
هایون《نامجونا،ببخش که دیر عاشقت شدم!》
پدر هایون اول شوکه شد ولی بعدش لبخندی زد
پدر هایون《دختر کوچولوی من تو تب عشق داره میسوزه؟》
و مشغول نوازش موهای دخترش شد
پدرهایون《کاش میدونستی نامجون ذره ای هم سول هی رو به چشم همسرش نمیبینه...خودتو داری نابود میکنی دخترم》
پدرش دستی به موهای دخترش کشید
پدرهایون《قول میدم شمارو به هم برسونم دخترم》
لبخندی زد و دخترکش رو در آغوش گرفت و بلندش کرد
و از کلبه بیرون اومد و وارد خونه شد
پدرهایون《دخترم تب داره،ازش مراقبت کنین》
مادرهایون《د دورت بگردم من مامانی...چیشده که انقد حالت بده؟》
پدر هایون دختر رو روی کاناپه گذاشت
پدرهایون《همینجوری میخواین منو نگاه کنین؟》
مادر هایون بلند شد و پارچه ی خیسی رو روی پیشونی دختر قرار داد
مادرهایون《همتون برید،دخترم باید دورش خلوت باشه》
پدرهایون《بسیار خب،نامجونا تو بیا اتاق من باهات کار دارم،سول هی تو برو استراحت کن 》
نامجون نگاهی به عموش کرد و گفت
نامجون《باشه عمو》
۲.۱k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.