p53من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 53
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
یوری کلاهشو جلوتر کشید و دستاشو توی جیب هودی ای ک چند سایز براش بزرگتر بود جا کرد...اول نتونست تشخیصش بده و مجبور شد چندین بار کل مردم کافه رو نگاه کنه تا اینکه خودش از گوشه ی کافه براش دست تکون داد ...اون زن نسبت به 25 سال پیش ک یوری به خونش برای بازی با دخترش میرفت خیلی تغییر کرده بود...تعجبی نداشت ک توی نگاه اول نتونست تشخیصش بده....
کافه توی این موقع صبح خلوت بود و فقط خودشون و گارسونی ک زمین رو تمیز میکرد اونجا بودن....یوری جلوی زن روی میز نشست ....نگاه سرد و با ابهت ززن باعث میکرد ک صداش حتی موقع سلام کرن هم بلرزه...زن فنجون قهوه رو ب سمت لباش برد و بدون اینکه جواب سلامشو بده بهش نگاه کرد...
یوری یادشه ک اون موقع ها مادر سوا خیلی مهربون و خاکی تر بود ولی اون الان اصلا زن روبه روش رو نمیشناخت ..
یوری تصمیم گرفت بلاخره بره سر اصل مطلب وگرنه تا صبح باید زیر نگاه زن اب میشد...
یوری:خانم لی ...
زن سریع دستشو به نشونه ی هشدار بالا اورد ...
لی:اسم اون مرتیکه رو روی من نزار دیگه...من اونو از زندگیم حذف کردم...الان هم فامیلیم جانگه ..
یوری ناباورانه به زن خیره شد..چجوری میتونست فاامیلی اون قاتل رو روی خودش بزاره؟درسته که شوهرش زیاد مست میکرد و حال میزونی نداشت ولی قطعا از اون مرتیکه ی قاتل خیلییی بهتر بود...
یوری:باشه خانوم جانگ...
زنیکه:برا چی گفتی بیام ببینمت؟
یوری:حتما میدونید ک هیون سوک سوا رو گرفته..
زن:خب؟
یوری دستپاچه شد...نمیدونست واقعا کی روبه روش نشسته...توی این مدت با هیون سوک تو یه خونه بودن قطعا قلب مهربون این زن رو به سنگ تبدیل کرده بود...چجوری مییتونست راجب دخترش اینجوری بگه؟
جین از پشت ستون بهش علامت داد ک ادامه بده ...یوری نفس عمیقی کشید و سعی کرد تاکتیکش ررو عوض کنه..
یوری:خانوم جانگ...یا هر اسمی ک اون عوضی براتون انتخاب کرده...ما به زور شمارتونو پیدا کردیم تا ببینیمتون و راجب دخترتون ک الان گروگان یه قاتل روان پریشه صحبت کنیم و شما اینجوری رفتار میکنید؟براتون مهم نیست دختری ک 25 سال پیش خودتونو براش فدا کردید داره زجر میکشه؟
جانگ لیوانشو روز میز گذاشت و انگشتشو روی لبه ی لیوان کشید
جانگ:من 25 سااله ندیدمش و بهتر از هر کسی میتونم تظاهر کنم ک دختری ندارم...من وقتی اون گریه میکرد حتی نخواستم ببینمش..الانم برام مهم نیست اگ هر بلایی سر هرکدومتون بیاد...حتی سوا
ولی دروغ میگفت...یوری بهتر از هر کسی میتونست بفهمه ک اون دروغ میگه...اون حتی وقتی اسم سوا رو میاورد میتونست دلتنگی رو توی صداش و مهم تر از همه توی چشاش ببینه...لرزش خیلی کم صداش موقع بدست اوردن دختری ک 25 سال بود از دست داده بودش...
شاید هیون سوک اون رو شسست و شوی مغزی داده باشه و قلبشو تبدیل به سنگ کرده باشه ...ولی اون یه مادره!...
یوری میتونست ببینه ک دلتنگ سوا شده و به خاطر حفظ جونش تموم این 25 سال رو توی تنهایی سپری کرده ...فقط به خاطر اینکه جون دخترش در امان باشه...
انگار ک خانم جانگ ترحم توی چشما ی یوری رو دید چون برای یلحظه غرور همیشگیش کنار رفت و اشک چشماشو پر کرد...
یوری دستشو دراز کرد و دست خانم جانگ رو گرفت...
یوری:(با ملایمت)خانم لی ...شما مثل اون نیستید...نیازی نیست تظاهر به سنگدل بودن بکنی وقتی ک قلبت داره برای دیدن دخترت پر پر میزنه...سوا تموم این مدت تنها بود...من براش کافی نبودم ...تموم وقتایی ک باید پیشش میبودید نبودید و اون توی تنهایی بزرگ شده ...ولی من بهتون قول میدم ک اون خیلی خوب بزرگ شده...دقیقا به مهربونی خودتونه...یادتونه وقتی ما توی خونه تون با هم قایمم موشک بازی میکردیم و من نمیتونستم سوا رو پیدا کنم شما یواشکی جاش بهم لو میدادین؟
برای اولین بار بعد از 25 سال یوری لبخند کوچیک زن و چشمای اشکیشو دید...یه دستمال بهش داد و خانم لی چشماشو پاک کرد..
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
یوری کلاهشو جلوتر کشید و دستاشو توی جیب هودی ای ک چند سایز براش بزرگتر بود جا کرد...اول نتونست تشخیصش بده و مجبور شد چندین بار کل مردم کافه رو نگاه کنه تا اینکه خودش از گوشه ی کافه براش دست تکون داد ...اون زن نسبت به 25 سال پیش ک یوری به خونش برای بازی با دخترش میرفت خیلی تغییر کرده بود...تعجبی نداشت ک توی نگاه اول نتونست تشخیصش بده....
کافه توی این موقع صبح خلوت بود و فقط خودشون و گارسونی ک زمین رو تمیز میکرد اونجا بودن....یوری جلوی زن روی میز نشست ....نگاه سرد و با ابهت ززن باعث میکرد ک صداش حتی موقع سلام کرن هم بلرزه...زن فنجون قهوه رو ب سمت لباش برد و بدون اینکه جواب سلامشو بده بهش نگاه کرد...
یوری یادشه ک اون موقع ها مادر سوا خیلی مهربون و خاکی تر بود ولی اون الان اصلا زن روبه روش رو نمیشناخت ..
یوری تصمیم گرفت بلاخره بره سر اصل مطلب وگرنه تا صبح باید زیر نگاه زن اب میشد...
یوری:خانم لی ...
زن سریع دستشو به نشونه ی هشدار بالا اورد ...
لی:اسم اون مرتیکه رو روی من نزار دیگه...من اونو از زندگیم حذف کردم...الان هم فامیلیم جانگه ..
یوری ناباورانه به زن خیره شد..چجوری میتونست فاامیلی اون قاتل رو روی خودش بزاره؟درسته که شوهرش زیاد مست میکرد و حال میزونی نداشت ولی قطعا از اون مرتیکه ی قاتل خیلییی بهتر بود...
یوری:باشه خانوم جانگ...
زنیکه:برا چی گفتی بیام ببینمت؟
یوری:حتما میدونید ک هیون سوک سوا رو گرفته..
زن:خب؟
یوری دستپاچه شد...نمیدونست واقعا کی روبه روش نشسته...توی این مدت با هیون سوک تو یه خونه بودن قطعا قلب مهربون این زن رو به سنگ تبدیل کرده بود...چجوری مییتونست راجب دخترش اینجوری بگه؟
جین از پشت ستون بهش علامت داد ک ادامه بده ...یوری نفس عمیقی کشید و سعی کرد تاکتیکش ررو عوض کنه..
یوری:خانوم جانگ...یا هر اسمی ک اون عوضی براتون انتخاب کرده...ما به زور شمارتونو پیدا کردیم تا ببینیمتون و راجب دخترتون ک الان گروگان یه قاتل روان پریشه صحبت کنیم و شما اینجوری رفتار میکنید؟براتون مهم نیست دختری ک 25 سال پیش خودتونو براش فدا کردید داره زجر میکشه؟
جانگ لیوانشو روز میز گذاشت و انگشتشو روی لبه ی لیوان کشید
جانگ:من 25 سااله ندیدمش و بهتر از هر کسی میتونم تظاهر کنم ک دختری ندارم...من وقتی اون گریه میکرد حتی نخواستم ببینمش..الانم برام مهم نیست اگ هر بلایی سر هرکدومتون بیاد...حتی سوا
ولی دروغ میگفت...یوری بهتر از هر کسی میتونست بفهمه ک اون دروغ میگه...اون حتی وقتی اسم سوا رو میاورد میتونست دلتنگی رو توی صداش و مهم تر از همه توی چشاش ببینه...لرزش خیلی کم صداش موقع بدست اوردن دختری ک 25 سال بود از دست داده بودش...
شاید هیون سوک اون رو شسست و شوی مغزی داده باشه و قلبشو تبدیل به سنگ کرده باشه ...ولی اون یه مادره!...
یوری میتونست ببینه ک دلتنگ سوا شده و به خاطر حفظ جونش تموم این 25 سال رو توی تنهایی سپری کرده ...فقط به خاطر اینکه جون دخترش در امان باشه...
انگار ک خانم جانگ ترحم توی چشما ی یوری رو دید چون برای یلحظه غرور همیشگیش کنار رفت و اشک چشماشو پر کرد...
یوری دستشو دراز کرد و دست خانم جانگ رو گرفت...
یوری:(با ملایمت)خانم لی ...شما مثل اون نیستید...نیازی نیست تظاهر به سنگدل بودن بکنی وقتی ک قلبت داره برای دیدن دخترت پر پر میزنه...سوا تموم این مدت تنها بود...من براش کافی نبودم ...تموم وقتایی ک باید پیشش میبودید نبودید و اون توی تنهایی بزرگ شده ...ولی من بهتون قول میدم ک اون خیلی خوب بزرگ شده...دقیقا به مهربونی خودتونه...یادتونه وقتی ما توی خونه تون با هم قایمم موشک بازی میکردیم و من نمیتونستم سوا رو پیدا کنم شما یواشکی جاش بهم لو میدادین؟
برای اولین بار بعد از 25 سال یوری لبخند کوچیک زن و چشمای اشکیشو دید...یه دستمال بهش داد و خانم لی چشماشو پاک کرد..
۱۳.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.