⛩عشق موروثی⛩ 📔فصل اول(عشق نافرجام) 🧧پارت 4
وقتی رومو بر گردوندم چشمم به چهره آشنا ی دختر افتاد. اون و می شناختم ی بچه کوچیکم بود که به پاهام چسبید روی زمین نشستم که بچه را از پاهام جدا کنم که کلاه را از روی سرم برداشت.
رنگ نگاه دختر متعجب شد
_شاهزاده خانم اینجا چیکار میکنید؟
زود کلاهمو از دست بچه گرفتم و به بیرون دویدم تا میتونستم از اون جا دور شدم.
«از زبان فرمانده»
صبح بود که سر و صدایی از داخل قصر توجهم را به خود جلب کرد.وقتی به منبع صدا نزدیم شدم در کمال تعجب به خوابگاه شاهزاده اون سو رسیدم. همه در تکاپو بودند؛ و فریاد میزدند. مظمون همه فریاد هایشان این را میرساند که شاهزاده فرار کرده.
ولی این چگونه امکان داشت، چطوری رفته بود که هیچ کدام از سرباز ها متوجهش نشدع اند؟
همه چیز بهم ریخته بود. امپراطور خشمگین بود، ملکه نگران و شاهزاده مین وونگ و پدرش هم از به هم خوردن مراسم ازدواج ناراضی بودند.
ولی.....
من در اعماق قلبم خوشی را احساس می کردم که عشقم را به زور به ازدواج وادار نشده.
امپراطور سرباز ها را در تمام شهر پخش کرده بود تا بتوانند ردی از شاهزاده خانم پیدا کنند.
نزدیک ظهر بود که یکی از پیشکار های خوابگاه شاهزاده سراسیمه وارد اتاق شد. و رو به عالیجناب تعظیم کرد و نامه ای به او داد و با تته پته گفت:
ققق.. ربان... مم.. نن... این رااااا.. از تویییی.. خوااابگاه.. شاهزاده پیدا کردم.
ادامه دارد...
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
رنگ نگاه دختر متعجب شد
_شاهزاده خانم اینجا چیکار میکنید؟
زود کلاهمو از دست بچه گرفتم و به بیرون دویدم تا میتونستم از اون جا دور شدم.
«از زبان فرمانده»
صبح بود که سر و صدایی از داخل قصر توجهم را به خود جلب کرد.وقتی به منبع صدا نزدیم شدم در کمال تعجب به خوابگاه شاهزاده اون سو رسیدم. همه در تکاپو بودند؛ و فریاد میزدند. مظمون همه فریاد هایشان این را میرساند که شاهزاده فرار کرده.
ولی این چگونه امکان داشت، چطوری رفته بود که هیچ کدام از سرباز ها متوجهش نشدع اند؟
همه چیز بهم ریخته بود. امپراطور خشمگین بود، ملکه نگران و شاهزاده مین وونگ و پدرش هم از به هم خوردن مراسم ازدواج ناراضی بودند.
ولی.....
من در اعماق قلبم خوشی را احساس می کردم که عشقم را به زور به ازدواج وادار نشده.
امپراطور سرباز ها را در تمام شهر پخش کرده بود تا بتوانند ردی از شاهزاده خانم پیدا کنند.
نزدیک ظهر بود که یکی از پیشکار های خوابگاه شاهزاده سراسیمه وارد اتاق شد. و رو به عالیجناب تعظیم کرد و نامه ای به او داد و با تته پته گفت:
ققق.. ربان... مم.. نن... این رااااا.. از تویییی.. خوااابگاه.. شاهزاده پیدا کردم.
ادامه دارد...
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
۲۰۸
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.