part¹¹🐊🧋🫐
جیمین « *نفس عمیق... واقعا دلم برای همسر آینده ات میسوزه هان شین هه!
شین هه « چقدر این جمله آشنا بود.... جوری که احساس میکردم یک بار دیگه هم اینو از زبون جیمین شنیدم! احتمالا حسابی کنجکاو شدین که اینجا چه خبره.... پس بزارید براتون توضیح بدم! توی هر خانواده یه فسیل هست که برای بقیه تصمیم میگیره اونم براساس یه مشت رسم و رسوم کهنه و مزخرف.... این استاد خودشیفته ما هم از این فسیل ها در امان نمونده!
جیمین « درست دو سال پیش بود که مادربزرگ این موضوع رو مطرح کرد! یه ازدواج از پیش تعیین شده با دختری که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و سایه اشو با تیر میزدم.... از اون موقع به بعد اون دختر مدام به دیدنم میومد و با پدر و مادرم دیدار میکرد تا اینکه امروز مادرم باهام تماس گرفت و چون خانم ضعف کرده و راهی بیمارستان شده مجبورم کرد پروژه رو ول کنم و به دیدنش برم اونم وقتی تازه موفق شده بودم شین هه رو بشونم سرجاش! عالی شد
شین هه « خب! حالا برنامه چیه استاد؟
جیمین « میشینی تو ماشین تا من برم و بیام
شین هه « اوکی
جیمین « به چیزی هم دست نزن
شین هه « نترس ماشین نازنیت رو نمیخورم
جیمین « شین هه تو واقعا رو مخی
شین هه « لطف دارین
_تو قول داده بودی که هرگز مرا از خاطرت نبری..
حال درست در روبه روی تو ایستاده ام و تو میگویی که مرا فراموش کردی!
چطور من نتوانستم عطر تنت را،خاطرات رنگیمان و عشق بی فرجاممان را فراموش کنم اما تو همه ی آن هارا جایگزین کردی و از یاد بردی؟
شین هه « ملکه شاعرم بوده؟
_یه بار دیگه متن روی نقاشی رو خوند و خیلی اروم و با احتیاط سر انگشت هاشو روی ورقه ی کهنه ی نقاشی کشید! احساس میکرد هر لحظه ممکنه بافت کاغذ از هم جدا بشه و سرنخ مهمشون رو از دست بدن.... پانزده دقیقه ای میشد که جیمین رفته بود و واضح بود که الان اون دختره ی لوس میپره بغلش و کلی اوپا اوپا میکنه!
شین هه « با شنیدن صدای زنگ گوشیم نقاشی رو سر جاش گذاشتم و تماس رو وصل کردم.... بکهیون اوپاااا چطوری؟
بکهیون « خوبی بچه؟ خبری ازت نیست! رفتم خابگاه گفتن صبح دوست پسرت اومده بردتت
شین هه « دوست پسر؟ تنها پسری که الان مجبورم تحملش کنم پارک جیمینه!
بکهیون « به خاطر همون پروژه؟
شین هه « اوهوم....
بکهیون « چیزی خوردی؟
شین هه « نه اوپا این مرتیکه خسیس فقط بلده عین خر ازم کار بکشه.... *اه کشیدن!
بکهیون « *خنده... خیلی خب! تونستی از دستش فرار کنی یه ناهار خوشمزه مهمون منی
شین هه « چینجا؟( واقعا )
بکهیون « کرِ ( آره)
شین هه « بک
بکهیون « هوم؟
شین هه « وقتی به این فکر میکنم که تو چقدر مراقب من بودی و همه جوره هوامو داشتی با خودم میگم یعنی میتونم تمام این زحمات تو رو جبران کنم یا نه! مِیانه اوپا
( متاسفم اوپا)
شین هه « چقدر این جمله آشنا بود.... جوری که احساس میکردم یک بار دیگه هم اینو از زبون جیمین شنیدم! احتمالا حسابی کنجکاو شدین که اینجا چه خبره.... پس بزارید براتون توضیح بدم! توی هر خانواده یه فسیل هست که برای بقیه تصمیم میگیره اونم براساس یه مشت رسم و رسوم کهنه و مزخرف.... این استاد خودشیفته ما هم از این فسیل ها در امان نمونده!
جیمین « درست دو سال پیش بود که مادربزرگ این موضوع رو مطرح کرد! یه ازدواج از پیش تعیین شده با دختری که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و سایه اشو با تیر میزدم.... از اون موقع به بعد اون دختر مدام به دیدنم میومد و با پدر و مادرم دیدار میکرد تا اینکه امروز مادرم باهام تماس گرفت و چون خانم ضعف کرده و راهی بیمارستان شده مجبورم کرد پروژه رو ول کنم و به دیدنش برم اونم وقتی تازه موفق شده بودم شین هه رو بشونم سرجاش! عالی شد
شین هه « خب! حالا برنامه چیه استاد؟
جیمین « میشینی تو ماشین تا من برم و بیام
شین هه « اوکی
جیمین « به چیزی هم دست نزن
شین هه « نترس ماشین نازنیت رو نمیخورم
جیمین « شین هه تو واقعا رو مخی
شین هه « لطف دارین
_تو قول داده بودی که هرگز مرا از خاطرت نبری..
حال درست در روبه روی تو ایستاده ام و تو میگویی که مرا فراموش کردی!
چطور من نتوانستم عطر تنت را،خاطرات رنگیمان و عشق بی فرجاممان را فراموش کنم اما تو همه ی آن هارا جایگزین کردی و از یاد بردی؟
شین هه « ملکه شاعرم بوده؟
_یه بار دیگه متن روی نقاشی رو خوند و خیلی اروم و با احتیاط سر انگشت هاشو روی ورقه ی کهنه ی نقاشی کشید! احساس میکرد هر لحظه ممکنه بافت کاغذ از هم جدا بشه و سرنخ مهمشون رو از دست بدن.... پانزده دقیقه ای میشد که جیمین رفته بود و واضح بود که الان اون دختره ی لوس میپره بغلش و کلی اوپا اوپا میکنه!
شین هه « با شنیدن صدای زنگ گوشیم نقاشی رو سر جاش گذاشتم و تماس رو وصل کردم.... بکهیون اوپاااا چطوری؟
بکهیون « خوبی بچه؟ خبری ازت نیست! رفتم خابگاه گفتن صبح دوست پسرت اومده بردتت
شین هه « دوست پسر؟ تنها پسری که الان مجبورم تحملش کنم پارک جیمینه!
بکهیون « به خاطر همون پروژه؟
شین هه « اوهوم....
بکهیون « چیزی خوردی؟
شین هه « نه اوپا این مرتیکه خسیس فقط بلده عین خر ازم کار بکشه.... *اه کشیدن!
بکهیون « *خنده... خیلی خب! تونستی از دستش فرار کنی یه ناهار خوشمزه مهمون منی
شین هه « چینجا؟( واقعا )
بکهیون « کرِ ( آره)
شین هه « بک
بکهیون « هوم؟
شین هه « وقتی به این فکر میکنم که تو چقدر مراقب من بودی و همه جوره هوامو داشتی با خودم میگم یعنی میتونم تمام این زحمات تو رو جبران کنم یا نه! مِیانه اوپا
( متاسفم اوپا)
۳۵.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.