part: 49
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
"ویو تهیونگ"
انالی: ببینم درد میکنه؟!( نگران)
لحنش یکم زیادی نگران نبود ؟
ته: یه مشته دیگه..
با پام کوبیدم رو پایه جونگکوک
ته: یکم از زور هرکولیتو کم کن..اَحححح
انالی از جاش بلند شد و رو به جونگکوک گفت:
_ جونگکوک..هانا راضی شد کا با تو بر گرده .......و اینکه...
هانا خودش امد جلو
هانا: و اینکه باید حرف بزنیم ...
جونگکوک سرشو انداخت پایین
کوک: باشه بریم..من ماشین و روشن میکنم
جونگکوک به طرف خروجی رفت
انا:؛هانا..برو...فعلاا.
هانا: لباست تنه منه..
انا؛ اشکالی نداره، دفعه دیگه دیدمت پس میگیرم الان برو
هانا: بازم بابت کمکتون ممنونم
انا: خواهش میکنم
هانا: خداحافظ
انا : بای بای
هانا رفت دنبال جونگکوک داخل حیاط و درو بست به تهیونگ نگاه کردم
انا: تو چرا خوب نمیشی؟
ته: کلا ضربه به بینیم بخوره حالا حالاها خوب بشو نیست
انا: عه منم...وایسا برم یخ بیارم
ته: نمی...
به حرفم اهمیتی نداد و رفت اشپز خونه
...ببین کجا مشتتو طلافی کنم عوضی..عاشق شده مغزشو اجاره داده
به انالی میگه به من که رفیق چند سالشم نمیگه هیچی..انکارم میکنه باید حتما این بلارو سرم بیارهه
انالی از اشپز خونه خارج شدو سرش با بستن در کیسه گرم بودو به طرفم میومد
سرشو گرفت بالا
رو صورتم خم شد،وکیسه یخ و رو پیشونیم گذاشت
انا:این بهترت میکنه
فاصلش یکم نزدیک صورتم بود و من کلا حواسم بهش بود
چرا نزدیکیش یجوریممیکنه!؟
یه دفعه ازم دور شد
انا: دراز بکش ...نه وایساا
رفت و با یه بالش برگشت
رو مبل گذاشتش
انا: دراز بکش
ته: هوم؟
انا: دراز بکش اینطوری تا خوب شی اذیت میشی، گردنت درد میگیره
دراز کشیدم
متکارو زیر سرم درست کردو کیسه یخ و گذاشت روپشونیم
و روی مبل تکیه کناریم نشست
یکم چشمام و بستم
میگما....
یکی باشه بهت توجه کنه
همچین بدم نیستا...
خوشم امد
چشام بسته
نمیدونم دقیقا چقدر
ولی مدت خیلی زیادی بود چشمام بسته بود
و چون نگاهای انالیو حس میکردم چشمام و باز نمیکردم....خیلی طول کشید که کم کم اون حس از بین رفت
و حتی دیگه بینیم خوn نمیومد
کیسه رو برداشتم و چشمام ک باز کردم که.....
"ویو تهیونگ"
انالی: ببینم درد میکنه؟!( نگران)
لحنش یکم زیادی نگران نبود ؟
ته: یه مشته دیگه..
با پام کوبیدم رو پایه جونگکوک
ته: یکم از زور هرکولیتو کم کن..اَحححح
انالی از جاش بلند شد و رو به جونگکوک گفت:
_ جونگکوک..هانا راضی شد کا با تو بر گرده .......و اینکه...
هانا خودش امد جلو
هانا: و اینکه باید حرف بزنیم ...
جونگکوک سرشو انداخت پایین
کوک: باشه بریم..من ماشین و روشن میکنم
جونگکوک به طرف خروجی رفت
انا:؛هانا..برو...فعلاا.
هانا: لباست تنه منه..
انا؛ اشکالی نداره، دفعه دیگه دیدمت پس میگیرم الان برو
هانا: بازم بابت کمکتون ممنونم
انا: خواهش میکنم
هانا: خداحافظ
انا : بای بای
هانا رفت دنبال جونگکوک داخل حیاط و درو بست به تهیونگ نگاه کردم
انا: تو چرا خوب نمیشی؟
ته: کلا ضربه به بینیم بخوره حالا حالاها خوب بشو نیست
انا: عه منم...وایسا برم یخ بیارم
ته: نمی...
به حرفم اهمیتی نداد و رفت اشپز خونه
...ببین کجا مشتتو طلافی کنم عوضی..عاشق شده مغزشو اجاره داده
به انالی میگه به من که رفیق چند سالشم نمیگه هیچی..انکارم میکنه باید حتما این بلارو سرم بیارهه
انالی از اشپز خونه خارج شدو سرش با بستن در کیسه گرم بودو به طرفم میومد
سرشو گرفت بالا
رو صورتم خم شد،وکیسه یخ و رو پیشونیم گذاشت
انا:این بهترت میکنه
فاصلش یکم نزدیک صورتم بود و من کلا حواسم بهش بود
چرا نزدیکیش یجوریممیکنه!؟
یه دفعه ازم دور شد
انا: دراز بکش ...نه وایساا
رفت و با یه بالش برگشت
رو مبل گذاشتش
انا: دراز بکش
ته: هوم؟
انا: دراز بکش اینطوری تا خوب شی اذیت میشی، گردنت درد میگیره
دراز کشیدم
متکارو زیر سرم درست کردو کیسه یخ و گذاشت روپشونیم
و روی مبل تکیه کناریم نشست
یکم چشمام و بستم
میگما....
یکی باشه بهت توجه کنه
همچین بدم نیستا...
خوشم امد
چشام بسته
نمیدونم دقیقا چقدر
ولی مدت خیلی زیادی بود چشمام بسته بود
و چون نگاهای انالیو حس میکردم چشمام و باز نمیکردم....خیلی طول کشید که کم کم اون حس از بین رفت
و حتی دیگه بینیم خوn نمیومد
کیسه رو برداشتم و چشمام ک باز کردم که.....
۱۴.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.