رمان ماه من🌙🙂
part 9
دیانا:
خواستم قبل این که برم اتاق ارسلان اتاق های دیگه رو بگردم
اتاق پانیذ و نیکا رو که مثل کف دستم بلد بودم
یه دوتا اتاق دیگه میموند یکی اتاق ارسلان یکی دیگه هم نمیدونم چی بود...
خب از اون شروع کنم پس😃
رفتم توی اتاقه یه چیزی تو مایه های اتاق کار بود
یه نگاه کلی انداختم که چندتا عکس پیدا کردم با کنجکاوی نگا کردم
انگار پدر مادر بچه ها بودن(پانیذ، نیکا و ارسلان)
پانیذ قبلا میگفت پدرشون فوت شده مادرشون هم مثل اینکه خارج کشور زندگی میکرد...
حتی تا اونجایی که میدونم یه خواهر دیگه هم دارن که پیش مادرشونه...🤷🏻♀️
بیخی عکسا رو گذاشتم سر جاش
از اتاق زدم بیرون
خب نوبت اتاق خیاره هورا😆
رفتم توی اتاقش واو چه اتاق باحالی داره
بنفش💜
فکر میکردم باید سیاه باشه
داشتم نگاه میکردم همه جارو که یهو از پشت خوردم به میز و بعد صدای شکستن اومد
با تعجب برگشتم نگاه کردم وای یه گوی برفی بود من شکوندمش بغضم گرفت وای خدا
نمیدونم ارسلان یهو از کجا پیداش شد اما با شنیدین صداش تنم یخ بست
ارسلان:چیکار کردی تو؟
من:واقعا معذرت میخوام باور کن نمیخواستم اینطوری بشه حتی ببین خودم یدونه شبیهش رو برات میخرم 🥺
اومد سمتم و هولم داد افتادم روی زمین و شیشه دستم و برید
من:ایی
ارسلان:اون تنها یادگاری من از پدرم بود(با بغض و عصبانیت)
دستم گذاشتم جلوی صورتم وای چیکار کردم من
اصلا درد دستم برام مهم نبود
ارسلان:برو دیانا اصلا نمیخوام ببینمت...
حق داشت من یه دست و پا چلفتیم که همیشه گند میزنه
از جام بلند شدم
من:معذرت میخوام💔
ارسلان:برو فقط...
با دو از خونه زدم بیرون حالا کجا برم من که جایی رو ندارم
کنار در توی کوچه نشستم فعلا جز اینجا جایی نداشتم برم:)
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
خواستم قبل این که برم اتاق ارسلان اتاق های دیگه رو بگردم
اتاق پانیذ و نیکا رو که مثل کف دستم بلد بودم
یه دوتا اتاق دیگه میموند یکی اتاق ارسلان یکی دیگه هم نمیدونم چی بود...
خب از اون شروع کنم پس😃
رفتم توی اتاقه یه چیزی تو مایه های اتاق کار بود
یه نگاه کلی انداختم که چندتا عکس پیدا کردم با کنجکاوی نگا کردم
انگار پدر مادر بچه ها بودن(پانیذ، نیکا و ارسلان)
پانیذ قبلا میگفت پدرشون فوت شده مادرشون هم مثل اینکه خارج کشور زندگی میکرد...
حتی تا اونجایی که میدونم یه خواهر دیگه هم دارن که پیش مادرشونه...🤷🏻♀️
بیخی عکسا رو گذاشتم سر جاش
از اتاق زدم بیرون
خب نوبت اتاق خیاره هورا😆
رفتم توی اتاقش واو چه اتاق باحالی داره
بنفش💜
فکر میکردم باید سیاه باشه
داشتم نگاه میکردم همه جارو که یهو از پشت خوردم به میز و بعد صدای شکستن اومد
با تعجب برگشتم نگاه کردم وای یه گوی برفی بود من شکوندمش بغضم گرفت وای خدا
نمیدونم ارسلان یهو از کجا پیداش شد اما با شنیدین صداش تنم یخ بست
ارسلان:چیکار کردی تو؟
من:واقعا معذرت میخوام باور کن نمیخواستم اینطوری بشه حتی ببین خودم یدونه شبیهش رو برات میخرم 🥺
اومد سمتم و هولم داد افتادم روی زمین و شیشه دستم و برید
من:ایی
ارسلان:اون تنها یادگاری من از پدرم بود(با بغض و عصبانیت)
دستم گذاشتم جلوی صورتم وای چیکار کردم من
اصلا درد دستم برام مهم نبود
ارسلان:برو دیانا اصلا نمیخوام ببینمت...
حق داشت من یه دست و پا چلفتیم که همیشه گند میزنه
از جام بلند شدم
من:معذرت میخوام💔
ارسلان:برو فقط...
با دو از خونه زدم بیرون حالا کجا برم من که جایی رو ندارم
کنار در توی کوچه نشستم فعلا جز اینجا جایی نداشتم برم:)
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۴.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.