《دوپارتیஐ》
وقتی خون آشام بود و...
#جونگین
#استری_کیدز
الان چیشد؟بابت این حرفا خندش میگرفت ولی اینا واقعیت بود ولی غیر قابل باور بود
+چی؟
_خب راستش دوستت دارم
+ولی من اینطور فکر نمیکنم
دختر با خودش فکر میکرد که اینا همش دروغ بود و فقط اینجاست تا مثل خیلی های دیگه فقط از خونش استفاده بشه
_چرا اینجوری فکر نمیکنی؟
+میپرسی چرا؟خب معلومه چون بهت اعتماد ندارم چرا باید به کسی که منو دزدیده اعتماد داشته باشم؟
جونگین سرشو پایین انداخت چند قدم اومد نزدیک تر با دستاش صورتتو قاب گرفت و به چشمات نگاه کرد و لبخند شیرینی زد
دستاشو کنار زدی و خشمگین بهش نگاه کردی
+بهم دست نزن
ناامید شد ولی به این میزان کیوت بودنت خندش میگرفت اون مهربون بود
_باشه ببخشید
چند لحظه توی سکوت بودید و بد بد بهش نگاه میکردی
به سمتت اومد و خواست چیزی بگه که نزاشتی
+حالا چرا منو دوست داری؟
_چرا نداشته باشم؟
+ببین تو هر چی بگی بازم فقط یه دروغگویی اگه دوستم داشتی اینطوری گردنمو سوراخ نمیکردی بیتربیت
گردنتو که جای دندون های نیشش باقی مونده بود بهش نشون دادی
_خب این...
متاسفم
بهش پوز انداختی و دست به سینه روی تخت نشستی
یکم بعد نزدیکت شد
_میتونم یه چیزی بگم؟
+ایش بگو
_من باید خیلی چیزارو توضیح بدم
من از بچگیتا الان میشناسمت درست اون روزی که برای اولین بار میخواستی بری مدرسه اون موقع بود که دیدمت و از همون موقع کم کم عشق من جوونه زد و حالا احساس میکنم شکفته شده
این عشق عشقی بود که سالها فقط به اون پایبند بوده یه عشق مخفی که حالا آشکار شده بود
_و من فقط ازت میخوام نا امید نشی
میخوام خوشحال و خوشبخت باشی هر چی که بشه کنارت باشم و بهت کمک کنم
پس میشه بقیه عمرت رو کنار من زنده بمونی؟
اولش تعجب کردی ولی یکم با خودت فکر کردی
+واقعا؟تو خون آشامی من انسانم
مشکلات زیادی پیش میاد و با وجود این مشکلات عمرا بتونیم خوشحال و خوشبخت باشیم و اینکه تویی که منو سالهاست میشناسی ولیمن فقط چند ساعته باهات آشنا شدم
پسر سرشو پایین انداخت حق با اون بود درست میگفت
ولی نمیتونست بی خیالش بشه
_درست میگی
شاید تو منو دوست نداشته باشی ولی بهم فرصت بده لطفا
بهت قول میدم با وجود چیز خوب و بد که اتفاق میوفته ما در کنار هم استوار باشیم و همیشه خوشحال
لبخندی آروم زدی
+خب باید اعتراف کنم تا حالا ندیده بودم خون آشاما اینقدر مهربون باشن توی قصه ها هرگز اینطور نبود
سعی میکنم امتحان کنم
یه ورژن جدید از زندگی امتحان کردنش بد نیست
پسر صورتشو نزدیک صورت دختر کرد دیگه به عواقبش فکر نکرد به اتفاقاتی که در آینده قرار بود بیوفته فکر نکرد اون فقط میدونست که این دخترو میخواد و هرگز نمیتونه ازش دست برداره
پس یه بوس خیلی آروم و پر از عشق رو شروع کرد
ஐ𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅ஐ
#جونگین
#استری_کیدز
الان چیشد؟بابت این حرفا خندش میگرفت ولی اینا واقعیت بود ولی غیر قابل باور بود
+چی؟
_خب راستش دوستت دارم
+ولی من اینطور فکر نمیکنم
دختر با خودش فکر میکرد که اینا همش دروغ بود و فقط اینجاست تا مثل خیلی های دیگه فقط از خونش استفاده بشه
_چرا اینجوری فکر نمیکنی؟
+میپرسی چرا؟خب معلومه چون بهت اعتماد ندارم چرا باید به کسی که منو دزدیده اعتماد داشته باشم؟
جونگین سرشو پایین انداخت چند قدم اومد نزدیک تر با دستاش صورتتو قاب گرفت و به چشمات نگاه کرد و لبخند شیرینی زد
دستاشو کنار زدی و خشمگین بهش نگاه کردی
+بهم دست نزن
ناامید شد ولی به این میزان کیوت بودنت خندش میگرفت اون مهربون بود
_باشه ببخشید
چند لحظه توی سکوت بودید و بد بد بهش نگاه میکردی
به سمتت اومد و خواست چیزی بگه که نزاشتی
+حالا چرا منو دوست داری؟
_چرا نداشته باشم؟
+ببین تو هر چی بگی بازم فقط یه دروغگویی اگه دوستم داشتی اینطوری گردنمو سوراخ نمیکردی بیتربیت
گردنتو که جای دندون های نیشش باقی مونده بود بهش نشون دادی
_خب این...
متاسفم
بهش پوز انداختی و دست به سینه روی تخت نشستی
یکم بعد نزدیکت شد
_میتونم یه چیزی بگم؟
+ایش بگو
_من باید خیلی چیزارو توضیح بدم
من از بچگیتا الان میشناسمت درست اون روزی که برای اولین بار میخواستی بری مدرسه اون موقع بود که دیدمت و از همون موقع کم کم عشق من جوونه زد و حالا احساس میکنم شکفته شده
این عشق عشقی بود که سالها فقط به اون پایبند بوده یه عشق مخفی که حالا آشکار شده بود
_و من فقط ازت میخوام نا امید نشی
میخوام خوشحال و خوشبخت باشی هر چی که بشه کنارت باشم و بهت کمک کنم
پس میشه بقیه عمرت رو کنار من زنده بمونی؟
اولش تعجب کردی ولی یکم با خودت فکر کردی
+واقعا؟تو خون آشامی من انسانم
مشکلات زیادی پیش میاد و با وجود این مشکلات عمرا بتونیم خوشحال و خوشبخت باشیم و اینکه تویی که منو سالهاست میشناسی ولیمن فقط چند ساعته باهات آشنا شدم
پسر سرشو پایین انداخت حق با اون بود درست میگفت
ولی نمیتونست بی خیالش بشه
_درست میگی
شاید تو منو دوست نداشته باشی ولی بهم فرصت بده لطفا
بهت قول میدم با وجود چیز خوب و بد که اتفاق میوفته ما در کنار هم استوار باشیم و همیشه خوشحال
لبخندی آروم زدی
+خب باید اعتراف کنم تا حالا ندیده بودم خون آشاما اینقدر مهربون باشن توی قصه ها هرگز اینطور نبود
سعی میکنم امتحان کنم
یه ورژن جدید از زندگی امتحان کردنش بد نیست
پسر صورتشو نزدیک صورت دختر کرد دیگه به عواقبش فکر نکرد به اتفاقاتی که در آینده قرار بود بیوفته فکر نکرد اون فقط میدونست که این دخترو میخواد و هرگز نمیتونه ازش دست برداره
پس یه بوس خیلی آروم و پر از عشق رو شروع کرد
ஐ𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅ஐ
۱۱.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.