" فیک تو کی باشی؟ "۶
پارت 6
_جو...جونگ کوک؟
جونگ کوک:حالت خوبه؟
رئیس:چطور جرعت میکنی مانع کارم بشی پسرهی احمق!!!!
جونگ کوک:معذرت میخوام رئیس بزارید بره..لطفا!
رئیس:به هر حال که اون آدم نمیشه! گمشو!
_تو نباید میومدی! زخمی نشدی که؟
جونگ کوک:یه نگاه به خودت بنداز بعد فکر منو بکن...
.
.
.
هوسوک:چیشده یونگی؟ هر وقت یچیزی ذهنتو مشغول میکنه میافتی به جون این دارت
یونگی:این دخترهی خیلی حاشیه داره...
هوسوک:بیخیال پسر! تو مین یونگی ای! از کی ذهن تورو یه دختر در گیر میکنه؟ پاشو...پاشو بریم!
یونگی:کجا؟
هوسوک:بریم بار!
(برش زمانی)
یونگی در حالی که شمارش پیکایی که خورده بود از دستش در رفته بود یه پیک دیگه هم ریختو توی جیک ثانیه سر کشید.
هوسوک هم وسط چندتا از ه*زه های بار نشسته بود و داشت باهاشون بگو بخند میکرد.
سویی:سلام عزیزم...چرا تنها نشستی؟
یونگی با نیشخندی نگاهی به سویی میکنه و پیک بعدی رو سر میکشه:بازم که تویی...ما دو سال پیش بهم زدیم...نمیفهمی؟چی میخوای؟
سویی:فقط امشبو یونگی...فقط امشبو باهام باش...!
یونگی:منکه میدونم با همین یه شب راضی نمیشی! ولی...باشه!
.
.
.
ا.ت:سلام عمو جونننن من اومدم!
آقای کیم: سلام به روی ماهت دخترم! بیا بشین سر میز شام! منتظر تو بودیم تا شروع کنیم
نامجون: وای ا.ت جون من بیا بشین دارم از گشنگی هلاک میشم!
ا.ت:آجوماااا چه کردییییی
آجوما: امیدوارم خوشت بیاد دخترم
ا.ت(توی دلش): از وقتی پدر و مادرمو از دست دادم عموم هیچ هیچی برام کم نزاشت...آجوما شد مادرم عموم شد پدرم و نامجون هم شد برادرم نامجون پدرش با اینکه دو سال پیش زنعمو رو از دست دادن بازم خم به ابروشون نمیارن و بخاطر من همیشه لبخند میزنن:)
آقای کیم: خب تعریف ببینم نامجون! ا.ت تا الان دردسری چیزی درست نکرده که؟
نامجون:چرا...
ا.ت با فشار دادن پاش رو پای نامجون حرفشو قطع کرد
نامجون:آخخ..نه پدر جان...خوشبختانه اتفاق خاصی نیافتاده!
آقای کیم: خیلیم عالی!
"برش زمانی"
ساعت 12pm
همه داشتن برای خوابیدن آماده میشدن آجوما مثل هر شب اتاق تک تک اعضای خانواده رفت تا ببینه چیزی کم و کسر ندارن و یه لیوان آب بالای سر هر کدوم گذاشت. خدمتکارا هم به طبقهی پایین رفتن که برای استراحتشون در نظر گرفته شده بود تا بتونن همیشه در دسترس باشن.
آجوما:آقا فردا قراره برید شرکت؟ ساعت رو تنظیم کنم یا خودم بیدارتون کنم؟
آقای کیم: نه ساعت نمیتونه بیدارم کنه! لطفا خودت بیدارم کن!
آجوما:چشم آقا
همهی چراغا خاموش شدن بجز چراغ اتاق نامجون..! اون هر شبشو صرف خوندن کتابای آزاد میکرد تا ذهنشو آروم کنه دوباره چراغ مطالعهی قهوهی رنگشو روشن کرد و عینکشو بعد پاک کردنس روی چشماش گذاشت. به ماه کامل خیره شد و از این همه زیبایی ماه لبخندی روی لب هاش نقش بست که چال گونه هاشو نمایان میکرد.صفحهی اولش کتابشو باز کرد و مشغول خوندن شد...
نامجون: سرنوشت همهی انسان ها از ابتدا نیک بوده...اما خود سرشت نیک یا سرشت پستشان را انتخاب میکنند تا بین خیر شر اعتدال برقرار گردد...
تق تق تق
نامجون:بیا تو
ا.ت که سرشو پایین انداخته وارد اتاق میشه و به طرز غیر قابل باوری خجالت زده به نظر میاد
نامجون: خواب میبینم؟ ا.ت تو در زدی؟ تو سرتو انداختی پایین؟ بیا جلو ببینم تب نداری که؟
ا.ت:ازت یه خواهشی داشتم...
نامجون: او...بیا بشین ببینم این موقع شب چی میخوای ازم!
ا.ت موهای بافتشو باز کرده بود و موهای لخت و حالت دارش فرفری شده بود! به طرز عجیبی بامزه به نظر میومد! لباس خوابش یه هودی و شلوار مشکی مخمل بود که روی هودی یه خرس گلدوزی شده بود. موهای فرفری ا.ت جلوی صورت سرخ شدشو گرفته بود و این بامزگیشو صدبرابر میکرد.
ا.ت:می...میشه تو درسا کمکم کنی؟
نامجون:من دارم توهم میزنم یا تو واقعا داری آدم میشی؟
ا.ت:دیگه داری میری رو مخم کیم نامجون!
ا.ت دستاشو رو میز کوبید و روی نامجون خم شد.
ا.ت:تو به من کمک میکنی!افتاد؟
ادامه دارد...
(بچه ها همونطور که میدونید توی تیزر اسمی از جانگ کوک نبردم چون قرار نبود اصلا تو فیک باشه!ولی چون درخواست کرده بودید به فیک اضافش کردم لطفا این پارتو حمایت کنید با اینکه پارت بعد هم آپ شده! دوستون دارم *کیم شاینا*)
_جو...جونگ کوک؟
جونگ کوک:حالت خوبه؟
رئیس:چطور جرعت میکنی مانع کارم بشی پسرهی احمق!!!!
جونگ کوک:معذرت میخوام رئیس بزارید بره..لطفا!
رئیس:به هر حال که اون آدم نمیشه! گمشو!
_تو نباید میومدی! زخمی نشدی که؟
جونگ کوک:یه نگاه به خودت بنداز بعد فکر منو بکن...
.
.
.
هوسوک:چیشده یونگی؟ هر وقت یچیزی ذهنتو مشغول میکنه میافتی به جون این دارت
یونگی:این دخترهی خیلی حاشیه داره...
هوسوک:بیخیال پسر! تو مین یونگی ای! از کی ذهن تورو یه دختر در گیر میکنه؟ پاشو...پاشو بریم!
یونگی:کجا؟
هوسوک:بریم بار!
(برش زمانی)
یونگی در حالی که شمارش پیکایی که خورده بود از دستش در رفته بود یه پیک دیگه هم ریختو توی جیک ثانیه سر کشید.
هوسوک هم وسط چندتا از ه*زه های بار نشسته بود و داشت باهاشون بگو بخند میکرد.
سویی:سلام عزیزم...چرا تنها نشستی؟
یونگی با نیشخندی نگاهی به سویی میکنه و پیک بعدی رو سر میکشه:بازم که تویی...ما دو سال پیش بهم زدیم...نمیفهمی؟چی میخوای؟
سویی:فقط امشبو یونگی...فقط امشبو باهام باش...!
یونگی:منکه میدونم با همین یه شب راضی نمیشی! ولی...باشه!
.
.
.
ا.ت:سلام عمو جونننن من اومدم!
آقای کیم: سلام به روی ماهت دخترم! بیا بشین سر میز شام! منتظر تو بودیم تا شروع کنیم
نامجون: وای ا.ت جون من بیا بشین دارم از گشنگی هلاک میشم!
ا.ت:آجوماااا چه کردییییی
آجوما: امیدوارم خوشت بیاد دخترم
ا.ت(توی دلش): از وقتی پدر و مادرمو از دست دادم عموم هیچ هیچی برام کم نزاشت...آجوما شد مادرم عموم شد پدرم و نامجون هم شد برادرم نامجون پدرش با اینکه دو سال پیش زنعمو رو از دست دادن بازم خم به ابروشون نمیارن و بخاطر من همیشه لبخند میزنن:)
آقای کیم: خب تعریف ببینم نامجون! ا.ت تا الان دردسری چیزی درست نکرده که؟
نامجون:چرا...
ا.ت با فشار دادن پاش رو پای نامجون حرفشو قطع کرد
نامجون:آخخ..نه پدر جان...خوشبختانه اتفاق خاصی نیافتاده!
آقای کیم: خیلیم عالی!
"برش زمانی"
ساعت 12pm
همه داشتن برای خوابیدن آماده میشدن آجوما مثل هر شب اتاق تک تک اعضای خانواده رفت تا ببینه چیزی کم و کسر ندارن و یه لیوان آب بالای سر هر کدوم گذاشت. خدمتکارا هم به طبقهی پایین رفتن که برای استراحتشون در نظر گرفته شده بود تا بتونن همیشه در دسترس باشن.
آجوما:آقا فردا قراره برید شرکت؟ ساعت رو تنظیم کنم یا خودم بیدارتون کنم؟
آقای کیم: نه ساعت نمیتونه بیدارم کنه! لطفا خودت بیدارم کن!
آجوما:چشم آقا
همهی چراغا خاموش شدن بجز چراغ اتاق نامجون..! اون هر شبشو صرف خوندن کتابای آزاد میکرد تا ذهنشو آروم کنه دوباره چراغ مطالعهی قهوهی رنگشو روشن کرد و عینکشو بعد پاک کردنس روی چشماش گذاشت. به ماه کامل خیره شد و از این همه زیبایی ماه لبخندی روی لب هاش نقش بست که چال گونه هاشو نمایان میکرد.صفحهی اولش کتابشو باز کرد و مشغول خوندن شد...
نامجون: سرنوشت همهی انسان ها از ابتدا نیک بوده...اما خود سرشت نیک یا سرشت پستشان را انتخاب میکنند تا بین خیر شر اعتدال برقرار گردد...
تق تق تق
نامجون:بیا تو
ا.ت که سرشو پایین انداخته وارد اتاق میشه و به طرز غیر قابل باوری خجالت زده به نظر میاد
نامجون: خواب میبینم؟ ا.ت تو در زدی؟ تو سرتو انداختی پایین؟ بیا جلو ببینم تب نداری که؟
ا.ت:ازت یه خواهشی داشتم...
نامجون: او...بیا بشین ببینم این موقع شب چی میخوای ازم!
ا.ت موهای بافتشو باز کرده بود و موهای لخت و حالت دارش فرفری شده بود! به طرز عجیبی بامزه به نظر میومد! لباس خوابش یه هودی و شلوار مشکی مخمل بود که روی هودی یه خرس گلدوزی شده بود. موهای فرفری ا.ت جلوی صورت سرخ شدشو گرفته بود و این بامزگیشو صدبرابر میکرد.
ا.ت:می...میشه تو درسا کمکم کنی؟
نامجون:من دارم توهم میزنم یا تو واقعا داری آدم میشی؟
ا.ت:دیگه داری میری رو مخم کیم نامجون!
ا.ت دستاشو رو میز کوبید و روی نامجون خم شد.
ا.ت:تو به من کمک میکنی!افتاد؟
ادامه دارد...
(بچه ها همونطور که میدونید توی تیزر اسمی از جانگ کوک نبردم چون قرار نبود اصلا تو فیک باشه!ولی چون درخواست کرده بودید به فیک اضافش کردم لطفا این پارتو حمایت کنید با اینکه پارت بعد هم آپ شده! دوستون دارم *کیم شاینا*)
۵۵.۱k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.