تقدیر سیاه و سفید p47
منو که دید هول کرد با جدیت گفتم: همه چیز آمادس ..میتونی بری...برا چیدن میز صدات میکنم
با اخم رفت
کم مونده این دختره واسه من شاخ بشه
نگاهی به غذا انداختم که دیدم شعله ی زیر یکی از غذاها خیلی زیاده..ولی من یادمه کم کم کرده بودمش
کلا خاموشش کردم کامل پخته بود
با صدای زنگ آیفون از اشپزخونه رفتم
بیرون و کنار تهیونگ جلوی در ورودی ایستادم
نگاهش بهم گره خورد
گفتم : راستی دوستات چیزی از اتفاقای گذشته میدونن؟
گلوشو صاف کرد و گفت: اره ..ولی سعی کن کنار من بمونی ..اون موقع تو مهمونی رو که یادت نرفته
بعد از حرفش سکوت طولانی ای بینمون ایجاد شد که با ورود مهمونا شکست
همون شش نفر توی مهمونی بودن با همشون گرم سلام و علیک کردیم اونا هم خودشونو معرفی کردن
جیهوپ رو از قبل یادمه چون یبار اولای ازدواجمون اومده بود
دم در با تهیونگ کار داشت اون موقع هم دیگه رو دیدیم
یه چیزی برام عجیب بود جیمین همراه یه دختر حدودا نوجوون اومد تو
به کمر دختره یه طناب وصل بود که سر طناب دست جیمین بود .
وقتی همگی رفتیم نشستیم ، جوری که کسی نفهمه اروم به تهیونگ گفتم: اون دختره که با جیمین اومده کیه؟؟
تهیونگ: بردش ...در واقع برده جنسیش
با حرفش خفه شدم ینی ..ینی با این ...یه ذره بچه رابطه داره
مغزم داغ شده بود
چقد آدم عوضی ای بود
تهیونگ سونگ یی رو صدا کرد تا بیاد پذیرایی کنه، در حالی که همه داشتن حرف میزدن من فقط سکوت کرده بودم
بعد از چند دیقه سونگ یی با ظرف میوه که خودم چیده بودمش اومد بعد هم نوشیدنی و بشقاب و این جور چیزا رو آورد
نگاهم رفت سمت اون دختره که روی زمین نشسته بود جیمین هم روی مبل کنارش
یه پیرهن بلند حلقه ای سبز تنش بود
به نظر نمیومد سن زیادی داشته باشه ولی آخه اینو چه برسه به بردگی
تهیونگ: راستی کوک چرا نامزدت رو نیاوردی؟
جونگ کوک: میخواستم بیارمش ولی مادرش سرما خورده بود دیگه رفت پیش اون کلی هم عذر خواهی کرد
نامجون : ایشالا عروسیتون کیه
خنده ای کرد و دستشو پشت گردنش کشید: والا قرار مدار عروسی رو گذاشتیم واسه سال دیگه
چیهوپ: بابا زودباش دست بکار شو دیگه پسر پیر شدی
جونگ کوک یه پس گردنی به جیهوپ زد و گفت: عمت پیره بیشعور ..ما هنوز اوج جوونیمونه
نگاه زیرکانه ای به منو تهیونگ کرد و ادامه داد: به نظرم داره از سن پدر شدن تهیونگ میگذره ....مگه ن بچه ها
شوگا: اره بگو ببینم کی عمو میشم
تهیونگ خنده ای کرد: م..
هنوز حرفشو شروع نکرده بود که که بلند شدم و گفتم: ببخشید ..من میرم به شام سر بزنم
وقتی داشتم میرفتم سمت آشپزخونه صداشونو شنیدم
یکشون گفت: ناراحت شد؟
صدای بعدی رو تشخیص دادم تهیونگ بود: نمیدونم
با خودشون چی فکر کردن؟؟
من بعد از اینکه بی گناهیم به تهیونگ ثابت بشه طلاق میگیرم حالا اینا به فکر بچن
با اخم رفت
کم مونده این دختره واسه من شاخ بشه
نگاهی به غذا انداختم که دیدم شعله ی زیر یکی از غذاها خیلی زیاده..ولی من یادمه کم کم کرده بودمش
کلا خاموشش کردم کامل پخته بود
با صدای زنگ آیفون از اشپزخونه رفتم
بیرون و کنار تهیونگ جلوی در ورودی ایستادم
نگاهش بهم گره خورد
گفتم : راستی دوستات چیزی از اتفاقای گذشته میدونن؟
گلوشو صاف کرد و گفت: اره ..ولی سعی کن کنار من بمونی ..اون موقع تو مهمونی رو که یادت نرفته
بعد از حرفش سکوت طولانی ای بینمون ایجاد شد که با ورود مهمونا شکست
همون شش نفر توی مهمونی بودن با همشون گرم سلام و علیک کردیم اونا هم خودشونو معرفی کردن
جیهوپ رو از قبل یادمه چون یبار اولای ازدواجمون اومده بود
دم در با تهیونگ کار داشت اون موقع هم دیگه رو دیدیم
یه چیزی برام عجیب بود جیمین همراه یه دختر حدودا نوجوون اومد تو
به کمر دختره یه طناب وصل بود که سر طناب دست جیمین بود .
وقتی همگی رفتیم نشستیم ، جوری که کسی نفهمه اروم به تهیونگ گفتم: اون دختره که با جیمین اومده کیه؟؟
تهیونگ: بردش ...در واقع برده جنسیش
با حرفش خفه شدم ینی ..ینی با این ...یه ذره بچه رابطه داره
مغزم داغ شده بود
چقد آدم عوضی ای بود
تهیونگ سونگ یی رو صدا کرد تا بیاد پذیرایی کنه، در حالی که همه داشتن حرف میزدن من فقط سکوت کرده بودم
بعد از چند دیقه سونگ یی با ظرف میوه که خودم چیده بودمش اومد بعد هم نوشیدنی و بشقاب و این جور چیزا رو آورد
نگاهم رفت سمت اون دختره که روی زمین نشسته بود جیمین هم روی مبل کنارش
یه پیرهن بلند حلقه ای سبز تنش بود
به نظر نمیومد سن زیادی داشته باشه ولی آخه اینو چه برسه به بردگی
تهیونگ: راستی کوک چرا نامزدت رو نیاوردی؟
جونگ کوک: میخواستم بیارمش ولی مادرش سرما خورده بود دیگه رفت پیش اون کلی هم عذر خواهی کرد
نامجون : ایشالا عروسیتون کیه
خنده ای کرد و دستشو پشت گردنش کشید: والا قرار مدار عروسی رو گذاشتیم واسه سال دیگه
چیهوپ: بابا زودباش دست بکار شو دیگه پسر پیر شدی
جونگ کوک یه پس گردنی به جیهوپ زد و گفت: عمت پیره بیشعور ..ما هنوز اوج جوونیمونه
نگاه زیرکانه ای به منو تهیونگ کرد و ادامه داد: به نظرم داره از سن پدر شدن تهیونگ میگذره ....مگه ن بچه ها
شوگا: اره بگو ببینم کی عمو میشم
تهیونگ خنده ای کرد: م..
هنوز حرفشو شروع نکرده بود که که بلند شدم و گفتم: ببخشید ..من میرم به شام سر بزنم
وقتی داشتم میرفتم سمت آشپزخونه صداشونو شنیدم
یکشون گفت: ناراحت شد؟
صدای بعدی رو تشخیص دادم تهیونگ بود: نمیدونم
با خودشون چی فکر کردن؟؟
من بعد از اینکه بی گناهیم به تهیونگ ثابت بشه طلاق میگیرم حالا اینا به فکر بچن
۲۳.۶k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.