خشم من... فیک جونگکوک
پارت:19
سمت صدا برگشتم و با داداشم روبه روشدم
برگشتم و به جونگکوک خیره شدم ک با دیدن تهیونگ ابرویی بالا داد گفت:
+تو کی؟
×خودت کی هستی؟با ات چیکار داری؟
+من دوس پسرشم ت کی؟
×من داداششم!
چشمای جونگکوک درشت شد و با تعجب به من نگاه کرد
دستم رو از دستش در اوردم م رفتم پشت سر تهیونگ
×مزاحمت شده ات؟
+میگم دوسپسرشم..
×با تو نبودم
روبه من باز گفت:
×مزاحمت شده؟
-نه داداش مزاحمم نیست
×ات برو داخل
به جونگکوک و تهیونگ نگاه کردم و رفتم داخل
تهیونگ روبه جونگکوک گفت:
×بار اخره میبینم اومدی اینجا و داری اذیتش میکنی
قبل از اینکه جونگکوک بخواد جوابی بده
تهیونگ بعد از تمام شدن حرفش رفت داخل و در رو بست
جونگکوک حرف رو قورت داد و سوار ماشینش شد و رفت
ات روی کاناپه نشسته بود و مضطرب منتظر تهیونگ بود
وقتی تهیونگ اومد سریع پرسید
-رفت؟
×اره رفت
نفس راحتی کشیدم که با سوالی ک تهیونگ پرسید ی لحظه هنگ کردم
×این کیه؟واقعا دوست پسرته؟
-ها...نه...دوست پسرم نیست
×پس این وقت شب اینجا چیکار داشت؟
-اومده بود منو برگردونه
×به کجا برگردونه ات نکنه بلایی سرت اورده؟
-نه داداش این پسره پسر خانواده ی جئونه
×خانواده...جئون؟
-اوهوم
×اونا از تو چی میخان؟
تمام ماجرا رو بهش گفتم
با یهت بهم خیره شده بود
-داداش من الان خوبم
×خواهر کوچولو من منو ببخش من نمیدونستم این اتفاق ها برات افتاده
-مهم نیست تو الان کنارمی
بغلم کرد و گفت،:
×معلومه ک کنارتم
وقتی ازش جدا شدم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
-ولی اون اتفاق چی میشه
-ما نباید از اونا انتقام بگیریم؟
×من ازشون انتقام میگیرم ات بخاطر همین هم اومدم
×افراد پدر بعد از مرگشون اومدن سراغ من و گفتن تو رو بردن و من میدونستم ک قدرتی ندارم چون همه چیز رو نابود کرده بودن
ولی الان میتونم نابودشون کنم کم کم تمام چیزایی ک ازمون گرفتن رو ازشون میگیرم ولی...
×بین تو و اون پسره چیزی هست؟... ادامه دارد
شرط:
کامنت:۷۰[اگ یک نفر بخواد کامنتا رو پر کنه پاک میکنم و هر نفر هم بیشتر ۲تا کامنت نزاره لطفا]
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
سمت صدا برگشتم و با داداشم روبه روشدم
برگشتم و به جونگکوک خیره شدم ک با دیدن تهیونگ ابرویی بالا داد گفت:
+تو کی؟
×خودت کی هستی؟با ات چیکار داری؟
+من دوس پسرشم ت کی؟
×من داداششم!
چشمای جونگکوک درشت شد و با تعجب به من نگاه کرد
دستم رو از دستش در اوردم م رفتم پشت سر تهیونگ
×مزاحمت شده ات؟
+میگم دوسپسرشم..
×با تو نبودم
روبه من باز گفت:
×مزاحمت شده؟
-نه داداش مزاحمم نیست
×ات برو داخل
به جونگکوک و تهیونگ نگاه کردم و رفتم داخل
تهیونگ روبه جونگکوک گفت:
×بار اخره میبینم اومدی اینجا و داری اذیتش میکنی
قبل از اینکه جونگکوک بخواد جوابی بده
تهیونگ بعد از تمام شدن حرفش رفت داخل و در رو بست
جونگکوک حرف رو قورت داد و سوار ماشینش شد و رفت
ات روی کاناپه نشسته بود و مضطرب منتظر تهیونگ بود
وقتی تهیونگ اومد سریع پرسید
-رفت؟
×اره رفت
نفس راحتی کشیدم که با سوالی ک تهیونگ پرسید ی لحظه هنگ کردم
×این کیه؟واقعا دوست پسرته؟
-ها...نه...دوست پسرم نیست
×پس این وقت شب اینجا چیکار داشت؟
-اومده بود منو برگردونه
×به کجا برگردونه ات نکنه بلایی سرت اورده؟
-نه داداش این پسره پسر خانواده ی جئونه
×خانواده...جئون؟
-اوهوم
×اونا از تو چی میخان؟
تمام ماجرا رو بهش گفتم
با یهت بهم خیره شده بود
-داداش من الان خوبم
×خواهر کوچولو من منو ببخش من نمیدونستم این اتفاق ها برات افتاده
-مهم نیست تو الان کنارمی
بغلم کرد و گفت،:
×معلومه ک کنارتم
وقتی ازش جدا شدم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
-ولی اون اتفاق چی میشه
-ما نباید از اونا انتقام بگیریم؟
×من ازشون انتقام میگیرم ات بخاطر همین هم اومدم
×افراد پدر بعد از مرگشون اومدن سراغ من و گفتن تو رو بردن و من میدونستم ک قدرتی ندارم چون همه چیز رو نابود کرده بودن
ولی الان میتونم نابودشون کنم کم کم تمام چیزایی ک ازمون گرفتن رو ازشون میگیرم ولی...
×بین تو و اون پسره چیزی هست؟... ادامه دارد
شرط:
کامنت:۷۰[اگ یک نفر بخواد کامنتا رو پر کنه پاک میکنم و هر نفر هم بیشتر ۲تا کامنت نزاره لطفا]
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۲۱.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.