پارت ۵
از زبان یونا
چند روز بعد:
جونکوک به من گفت میاد ولی الان چند روزه اصلا خبری ازش نیس و من خودمو تو اتاق زندانی کرده بودم تمام عذممو جذب کردم و رفتم بیرون که دیدم ۵۰ تا آدم گنده هیکلی مث خود جونکوک ریختن تو تیمارستان و پرستارا رو میکشن فهمیدم آدمای کوک هستن و اومدن دنبالش فورا رفتم سمت یکیشون
بادیگارد:کوچولو برو کنار نیا تو دست و پای ما بزار کارمونو انجام بدیم
_ببینم اومدین دنبال جونکوک
تا اینو گفتم بادیگارده چشاش گرد شد و گفت :تو اونو ازکجا میشناسی
_اینا رو بعدا از خودش بپرس فقط نمیدونم الان کجاس چند روزه ازش خبری نیس میترسم این عوضیا بلایی سرش آورده باشن بیا بریم همه جا رو بگردیم پیداش کنیم
بادیگارده:باشه
با چند نفر دیگه رفتیم و همه جای تیمارستان رو زیر رو کردیم بلاخره پیداش کردیم رفتیم سمتش تو زیر زمین بود و رو زمین افتاده بود اشکام شروع کرد به ریختن رفتم سمتش و بغلش کردم
_جونکوک چشاتو باز کن(گریه)
بادیگاردا بغلش کردن و انداختنش رو کولشون و بردنش بیرون منم رفتم دنبالشون
بادیگاردش:ببینم تو با رییس چه نسبتی داری
_من ...من دوس دخترشم
بادیگاردش:هه چرا دروغ میگی
_من دروغ نمیگم میتونی وقتی به هوش اومد ازش بپرسی البته خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه(گریه)
بادیگارده:خیلی خب باشه گریه نکن همراه ما بیا
_باشه
از تیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و جونکوک سرش رو پاهای من بود چشمم به پاهاش افتاد که خیلی بد جور کبود شده بود و پف کرده بود فهمیدم یه چیزی نیشش زده واییی نکنه یه چیز بد باشه نکنه خطر ناک باشه
_برین سمت بیمارستان
بادیگارده:نیازی نیست
_اگه بمیره چییی پاهاش و نگاه کن یه چیزی نیشش زده لطفااااا خواهش میکنم
بادیگاردش:هوووف خیلی خب باشه
رفتیم بیمارستان و دکتر جونکوک رو معاینه کرد
_دکتر حالش چطوره
دکتر:خب ایشون یه مار خیلی سمی نیش زدن ولی خب بدن خیلی قوی داشتن که خیلی اثر نکرده ما سم رو از بدنشون خارج کردیم و الان حالشون خوبه نگران نباشید
_میشه ببینمش
دکتره:اره اتفاقا به هوش اومده
تا اینو گفت فورا رفتم داخل اتاقش رو تخت دراز کشیده بود تا منو دید لبخندی رو لباش نشست رفتم سمتش و محکم بغلش کردم.....
+دلم برات تنگ شده بود
_من بیشتر
+اع دیگه گریه نکن من حالم خوبه ببینم کی منو آورد بیمارستان
_بادیگاردای خودت
+اع جدی
_اره اون بیرون رو ببین
+واییی خداروشکر که تو هم باهاشون اومدی کمکم کن بلند بشم
_باشه
کمکش کردم نشست و بعد دوباره بغلش کردم
بچه ها دیگه تا چند روز نمیتونم براتون بزارم امتحان دارم ولم کنید دیگه😂😂😂😂
چند روز بعد:
جونکوک به من گفت میاد ولی الان چند روزه اصلا خبری ازش نیس و من خودمو تو اتاق زندانی کرده بودم تمام عذممو جذب کردم و رفتم بیرون که دیدم ۵۰ تا آدم گنده هیکلی مث خود جونکوک ریختن تو تیمارستان و پرستارا رو میکشن فهمیدم آدمای کوک هستن و اومدن دنبالش فورا رفتم سمت یکیشون
بادیگارد:کوچولو برو کنار نیا تو دست و پای ما بزار کارمونو انجام بدیم
_ببینم اومدین دنبال جونکوک
تا اینو گفتم بادیگارده چشاش گرد شد و گفت :تو اونو ازکجا میشناسی
_اینا رو بعدا از خودش بپرس فقط نمیدونم الان کجاس چند روزه ازش خبری نیس میترسم این عوضیا بلایی سرش آورده باشن بیا بریم همه جا رو بگردیم پیداش کنیم
بادیگارده:باشه
با چند نفر دیگه رفتیم و همه جای تیمارستان رو زیر رو کردیم بلاخره پیداش کردیم رفتیم سمتش تو زیر زمین بود و رو زمین افتاده بود اشکام شروع کرد به ریختن رفتم سمتش و بغلش کردم
_جونکوک چشاتو باز کن(گریه)
بادیگاردا بغلش کردن و انداختنش رو کولشون و بردنش بیرون منم رفتم دنبالشون
بادیگاردش:ببینم تو با رییس چه نسبتی داری
_من ...من دوس دخترشم
بادیگاردش:هه چرا دروغ میگی
_من دروغ نمیگم میتونی وقتی به هوش اومد ازش بپرسی البته خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه(گریه)
بادیگارده:خیلی خب باشه گریه نکن همراه ما بیا
_باشه
از تیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و جونکوک سرش رو پاهای من بود چشمم به پاهاش افتاد که خیلی بد جور کبود شده بود و پف کرده بود فهمیدم یه چیزی نیشش زده واییی نکنه یه چیز بد باشه نکنه خطر ناک باشه
_برین سمت بیمارستان
بادیگارده:نیازی نیست
_اگه بمیره چییی پاهاش و نگاه کن یه چیزی نیشش زده لطفااااا خواهش میکنم
بادیگاردش:هوووف خیلی خب باشه
رفتیم بیمارستان و دکتر جونکوک رو معاینه کرد
_دکتر حالش چطوره
دکتر:خب ایشون یه مار خیلی سمی نیش زدن ولی خب بدن خیلی قوی داشتن که خیلی اثر نکرده ما سم رو از بدنشون خارج کردیم و الان حالشون خوبه نگران نباشید
_میشه ببینمش
دکتره:اره اتفاقا به هوش اومده
تا اینو گفت فورا رفتم داخل اتاقش رو تخت دراز کشیده بود تا منو دید لبخندی رو لباش نشست رفتم سمتش و محکم بغلش کردم.....
+دلم برات تنگ شده بود
_من بیشتر
+اع دیگه گریه نکن من حالم خوبه ببینم کی منو آورد بیمارستان
_بادیگاردای خودت
+اع جدی
_اره اون بیرون رو ببین
+واییی خداروشکر که تو هم باهاشون اومدی کمکم کن بلند بشم
_باشه
کمکش کردم نشست و بعد دوباره بغلش کردم
بچه ها دیگه تا چند روز نمیتونم براتون بزارم امتحان دارم ولم کنید دیگه😂😂😂😂
۵۰.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.