فیک: black fate
فیک: black fate
پارت52
(دو هفته بعد)
anish:
=داشت خودشو اماده میکرد که بره پیش فلیکس بعد یه مدت زیاد دیگه عمو میدیدن...یه بافت مشکی و شلوار پهن..مشکی و یه کت بلند قهوه ای تن کرد و موهاشو باز کرد و میکاپ ساده ای کرد و رفت پایین
انیش:...مامان من میرم بیرون یک ساعت دیگه بر میگردم...
مینا:..مواظب خودت...باش...
ای ان:...ساعت ۹ شب کجا میری...
انیش: خسته ام به بیرون نیاز دارم...
ای ان:...اوک
=بعد خدا حافظی از خونه خارج شد و سمت پارکینگ رفت بعد سوار ماشین شد و به سمت رود هان راه افتاد...
felix:
=یه هفته سر این کار کرده که چطوری اخرین خداحافظی شو بکنه...
دوباره بغض به گلوش چنگ زد داشت دیوونه میشد و الان داشت دخترکش رو رها میکرد...اون خیلی عوضی بود...از پدرش متنفر بود که اون به همچین کاری...مجبور کرده بود...
فلش بک ۱۰ روز قبل-
فلیکس: چطور ازم میخوای از انیش جدا بشم...
ته یانگ: ببین فلیکس خودت...میدونی چه قدرتی دستمه...میتونم... رئیس جمهورم بد بخت کنم...پس فک کن چه بلایی سر انیش بیاد...
ساده میگم میری پیشش و بهش میگی ازش جدا میشی...و میری تایلند
اونجا کارتو...انجام میدی...
=پسر که داشت هق هق میزد با داد لب زد...
فلیکس:..من نمیتونم...دوسش...دارم...چطور رهاش کنم...
ته یانگ: برام.مهم.نیس چطوری بهش میگس ولی تمومش کن وگر سرشو برات میارم...خودت...من و میشناسی
فلیکس:...هق....باشه لعنت بهت...عوضی باشه...
پایان فلش بک-
=این کارو بخاطر انیش میکرد...فقط برای نجات اون خوب پدرشو میشناخت که چقدر عوضیه پس مجبور بود این کار و بکنه...
با قرار گرفتن متشبن انیش کنار ماشین خودش از ماشین مشکیش,پیاده شد و سوار ماشین انیش شد...
انیش:لیکس...
=دختر با دیدن عشقش,بغلش کرد...و هقی زد...اشکاش سراریز شد...
با هر هقش...قلب فلیکس,بیشتر درد میکرد...بغض دوباره گلوشو چنگ زد...فقط,خدا میدونست این چقدر سخته براش...که باید دست از تنها عشقش برداره...براش حکم مرگ داشت ولی...بخاطر انیش بود...
فلیکس: بسه انیشم نگام کن...
=اون دختری که تمام خاندان های مافیا فک میکردن خیلی قویه...در برابر فلیکس یه ذره بود...راستش در کنار فلیکس خیلی کوچولو بود...اون ریز جثه بود ولی فلیکس خیلی پهن و سفت بود...
انیش:...میدونی یه ماهه ندیدمت...
فلیکس: میدونم عزیزکم...گریه نکن...
انیش:...فلیکس...خیلی سخت بود...فلیکس من بدون تو نمیتونم....
=این تیر دیگه بود که به دل فلیکس خورد
فلیکس: انیش بسه برای یه چیز...دیگه...اومدم...
=دختر شوکه از بغلش جدا شد و بهش چشم دوخت با لکنت لب زد:
انیش: بگو!؟
فلیکس: تا حرفا تموم میکنم...هیچی نگو...
=با تایید دختر ادامه داد...
(ادامه اسلاید)
حمایت یادتون نره خوشگلام🫂
پارت52
(دو هفته بعد)
anish:
=داشت خودشو اماده میکرد که بره پیش فلیکس بعد یه مدت زیاد دیگه عمو میدیدن...یه بافت مشکی و شلوار پهن..مشکی و یه کت بلند قهوه ای تن کرد و موهاشو باز کرد و میکاپ ساده ای کرد و رفت پایین
انیش:...مامان من میرم بیرون یک ساعت دیگه بر میگردم...
مینا:..مواظب خودت...باش...
ای ان:...ساعت ۹ شب کجا میری...
انیش: خسته ام به بیرون نیاز دارم...
ای ان:...اوک
=بعد خدا حافظی از خونه خارج شد و سمت پارکینگ رفت بعد سوار ماشین شد و به سمت رود هان راه افتاد...
felix:
=یه هفته سر این کار کرده که چطوری اخرین خداحافظی شو بکنه...
دوباره بغض به گلوش چنگ زد داشت دیوونه میشد و الان داشت دخترکش رو رها میکرد...اون خیلی عوضی بود...از پدرش متنفر بود که اون به همچین کاری...مجبور کرده بود...
فلش بک ۱۰ روز قبل-
فلیکس: چطور ازم میخوای از انیش جدا بشم...
ته یانگ: ببین فلیکس خودت...میدونی چه قدرتی دستمه...میتونم... رئیس جمهورم بد بخت کنم...پس فک کن چه بلایی سر انیش بیاد...
ساده میگم میری پیشش و بهش میگی ازش جدا میشی...و میری تایلند
اونجا کارتو...انجام میدی...
=پسر که داشت هق هق میزد با داد لب زد...
فلیکس:..من نمیتونم...دوسش...دارم...چطور رهاش کنم...
ته یانگ: برام.مهم.نیس چطوری بهش میگس ولی تمومش کن وگر سرشو برات میارم...خودت...من و میشناسی
فلیکس:...هق....باشه لعنت بهت...عوضی باشه...
پایان فلش بک-
=این کارو بخاطر انیش میکرد...فقط برای نجات اون خوب پدرشو میشناخت که چقدر عوضیه پس مجبور بود این کار و بکنه...
با قرار گرفتن متشبن انیش کنار ماشین خودش از ماشین مشکیش,پیاده شد و سوار ماشین انیش شد...
انیش:لیکس...
=دختر با دیدن عشقش,بغلش کرد...و هقی زد...اشکاش سراریز شد...
با هر هقش...قلب فلیکس,بیشتر درد میکرد...بغض دوباره گلوشو چنگ زد...فقط,خدا میدونست این چقدر سخته براش...که باید دست از تنها عشقش برداره...براش حکم مرگ داشت ولی...بخاطر انیش بود...
فلیکس: بسه انیشم نگام کن...
=اون دختری که تمام خاندان های مافیا فک میکردن خیلی قویه...در برابر فلیکس یه ذره بود...راستش در کنار فلیکس خیلی کوچولو بود...اون ریز جثه بود ولی فلیکس خیلی پهن و سفت بود...
انیش:...میدونی یه ماهه ندیدمت...
فلیکس: میدونم عزیزکم...گریه نکن...
انیش:...فلیکس...خیلی سخت بود...فلیکس من بدون تو نمیتونم....
=این تیر دیگه بود که به دل فلیکس خورد
فلیکس: انیش بسه برای یه چیز...دیگه...اومدم...
=دختر شوکه از بغلش جدا شد و بهش چشم دوخت با لکنت لب زد:
انیش: بگو!؟
فلیکس: تا حرفا تموم میکنم...هیچی نگو...
=با تایید دختر ادامه داد...
(ادامه اسلاید)
حمایت یادتون نره خوشگلام🫂
۳۱۲
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.