PART 8 وقتی افسردگی داشتی
چشمامو باز کردم
بازم داشتم کابوس میدیدم (کی میدونه شاید اینا توی زندکی قبلیش اذیتش میکردن و الان برای جبرانش اومذن؟ کی میدونه
کوک: عشقمم بازم خواب بد دیدی... من همیشه کنارتم باشه و خانواده ات هم بهترین خانوادن
تمیدونم چرا هی این کابوس رو میدیدم و ای قسمت بیدار میشدم.. همیشه از اینکه این کابوس واقعی بشه میترسیدم
کوک: هیچی نیست ساعت8 باید بریم خونه مادت اینا
سوجی: باشه الان پا میشم
کوک: باش بدو اماده شو
پاشدم رفتم ححوم... اومدم موهامو خشک کردم و رفتم طبقه پایین دیدم کوک ددره میوه میخوره
سوجی: خسته نباسی.. میشه منم بخورم
کوک: شما صاحب اختیاری این چه حرفیه
سوجی: عوووو
کوک: اماده ای؟
سوجی: الان در من چیزی میبینی که میگی اماده ام؟
کوک: خب بدو نیم ساعت مونده
سوجی: چشم فرمانروا
کوک: مرسی پرنسسم
و یه بوسه رو لبش کاشت
رفتم بالا اماده شدم و خودمو ارایش کردم یه لباس بلند پوشیدم و رفتم پایین
سوجی: بریم مستر
کوک: زارت.. تا دودقیقه پیش فرمانروا شدیم حالا کراش شدم میگی مستر
سوجی: بله دیگه بریم
کوک: بریمممممم
15 مین بعد
سوجی: سلامممم مامانییی خوبیییی
مامانش: به به دختر گلم چطوری
سوجی: کرسی تو خوبی
بابا: بهبه داماد گلم خوبی
کوک: مرسی پدر جان حالتون خوبه
خواهرش: چرا کسی از من حالی نمیپرسه
سوحی: خب حالت چطوره
خواهرش: عالییی
سوجی: خسته نباشید
بابا: بریم شام بخوریم الان یخ نیکنه
ایناباهم شام خوردن و کلی خندیدن کوک و سوجی برگشتن. خونه و زندکی خوبی رو کنار هم گذروندن....
دوتا نکته
اول: به خاطر این داستان رو اینجوری تموم کردم که بگم هیج خانواده ای حاضر نیست بچشو بزه و خانواده ها بچه ها رو در طول شب(😈) با کلی زحمت ساختن پس اون هنه زحمت کشیدن تا ادیتتون کنن؟ عمراا
شایدم به صلاحتونه
فیک جدید میذارم حمایت زیاد میخواد✨🌙
شرط برای فیک جدید
فالو: 12
لایک:13
بازم داشتم کابوس میدیدم (کی میدونه شاید اینا توی زندکی قبلیش اذیتش میکردن و الان برای جبرانش اومذن؟ کی میدونه
کوک: عشقمم بازم خواب بد دیدی... من همیشه کنارتم باشه و خانواده ات هم بهترین خانوادن
تمیدونم چرا هی این کابوس رو میدیدم و ای قسمت بیدار میشدم.. همیشه از اینکه این کابوس واقعی بشه میترسیدم
کوک: هیچی نیست ساعت8 باید بریم خونه مادت اینا
سوجی: باشه الان پا میشم
کوک: باش بدو اماده شو
پاشدم رفتم ححوم... اومدم موهامو خشک کردم و رفتم طبقه پایین دیدم کوک ددره میوه میخوره
سوجی: خسته نباسی.. میشه منم بخورم
کوک: شما صاحب اختیاری این چه حرفیه
سوجی: عوووو
کوک: اماده ای؟
سوجی: الان در من چیزی میبینی که میگی اماده ام؟
کوک: خب بدو نیم ساعت مونده
سوجی: چشم فرمانروا
کوک: مرسی پرنسسم
و یه بوسه رو لبش کاشت
رفتم بالا اماده شدم و خودمو ارایش کردم یه لباس بلند پوشیدم و رفتم پایین
سوجی: بریم مستر
کوک: زارت.. تا دودقیقه پیش فرمانروا شدیم حالا کراش شدم میگی مستر
سوجی: بله دیگه بریم
کوک: بریمممممم
15 مین بعد
سوجی: سلامممم مامانییی خوبیییی
مامانش: به به دختر گلم چطوری
سوجی: کرسی تو خوبی
بابا: بهبه داماد گلم خوبی
کوک: مرسی پدر جان حالتون خوبه
خواهرش: چرا کسی از من حالی نمیپرسه
سوحی: خب حالت چطوره
خواهرش: عالییی
سوجی: خسته نباشید
بابا: بریم شام بخوریم الان یخ نیکنه
ایناباهم شام خوردن و کلی خندیدن کوک و سوجی برگشتن. خونه و زندکی خوبی رو کنار هم گذروندن....
دوتا نکته
اول: به خاطر این داستان رو اینجوری تموم کردم که بگم هیج خانواده ای حاضر نیست بچشو بزه و خانواده ها بچه ها رو در طول شب(😈) با کلی زحمت ساختن پس اون هنه زحمت کشیدن تا ادیتتون کنن؟ عمراا
شایدم به صلاحتونه
فیک جدید میذارم حمایت زیاد میخواد✨🌙
شرط برای فیک جدید
فالو: 12
لایک:13
۶.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.