pawn/پارت ۷۷
از زبان نویسنده:
دوهی بعد از خوندن نامه ی ا/ت چنان ناله ی بلندی سر داد که اعضای خونه سراسیمه به سمت اتاق دویدن...
کارولین، مینهو و چانیول... با دیدن دوهی که روی زمین زانو زده بود و از اعماق وجودش گریه میکرد حسابی خودشونو باختن... چانیول با دیدن کاغذی که توی دست مادر بود به سمتش رفت و کاغذ خیس از اشک رو ازش گرفت... وقتی با نگاه وحشتزدش به سرعت نوشته ها رو از نظر میگذروند روبروی مادر روی زمین زانو زد... کارولین از موضوع آگاه بود ولی باز هم شوک شده بود... مینهو جرئت اینو نداشت که بپرسه چه اتفاقی افتاده... برای همین مات و مبهوت به همسر و پسرش که روی زمین نشسته بودن و گریه میکردن نگاه میکرد... چانیول سرشو بالا گرفت و به پدر نگاه کرد... درحالیکه بی صدا اشک از چشمش سرازیر میشد گفت:
ا/ت...رف...رفته!...
مینهو احساس کرد جلوی چشماش تار شد... سرش گیج رفت... دستشو روی پیشونیش گذاشت... کارولین با دیدنش دوید به سمتش و بازوشو گرفت:
-دد.. خوبین؟...
-نگران نباش...
دوهی از سر جاش پاشد... با چشمای خیسش که حالا دیگه پر از خشم بود به مینهو نگاه کرد و گفت: خیالت راحت شد؟ ا/ت رفت!... دخترمو ازم گرفتی!... کینه توزی تو همه ما رو نابود کرد!... حالا چیکار کنم بدون ا/ت؟ بدون تنها دخترم؟ اگه نتونم یه بار دیگه روی ماهشو ببینم؟ ... اگه نتونم یه بار دیگه بغلش کنم و آرومش کنم؟...
مینهو سرش پایین بود و اشک میریخت... دوهی فریاد زد: با توام!!!...
چانیول با صدای لرزون برای دلداری مادرش گفت: نگران نباش اوما... ا/ت رو پیدا میکنیم!...
دوهی تلخندی زد و گفت: نمیتونی!... ا/ت وقتی میگه پیدام نمیکنین یعنی نمیکنین! اون حرفی رو الکی نمیزنه! همونطور که هفت سال تمام زندگی رو برای خودش و ما زهر کرد چون نذاشتیم با تهیونگ بمونه... الانم راست میگه!....
کارولین توی ذهنش پشیمون بود از اینکه گذاشته ا/ت بره... چون تحمل دیدن اینو نداشت که خانوادش اینطوری زجر بکشن... و توی ذهنش با خودش گفت: ا/ت... حالا میفهمم چرا به منم نگفتی که کجا میری!... میدونستی با دیدن چنین وضعی دلم به رحم میاد و همه چیو میگم... و واقعا هم اگر میدونستم کجایی توی این شرایط بیانش میکردم...
چانیول و مینهو از دیدن حال بد دوهی سخت گریه میکردن و پشیمون بودن... پشیمون از اینکه چرا انقدر به ا/ت سخت گرفتن... چرا نذاشتن کاریو که دوست داره انجام بده...
یهو دوهی از سر جاش پاشد و انگشت اتهامشو به سمت مینهو و چانیول گرفت!... و با خشم گفت: همش تقصیر شما دونفره!...
شماها باعث شدین ا/ت رو از دست بدم... تا روزیکه دخترم به این خونه برنگرده با شما حرفی ندارم!!...
حرفشو زد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت...
دوهی بعد از خوندن نامه ی ا/ت چنان ناله ی بلندی سر داد که اعضای خونه سراسیمه به سمت اتاق دویدن...
کارولین، مینهو و چانیول... با دیدن دوهی که روی زمین زانو زده بود و از اعماق وجودش گریه میکرد حسابی خودشونو باختن... چانیول با دیدن کاغذی که توی دست مادر بود به سمتش رفت و کاغذ خیس از اشک رو ازش گرفت... وقتی با نگاه وحشتزدش به سرعت نوشته ها رو از نظر میگذروند روبروی مادر روی زمین زانو زد... کارولین از موضوع آگاه بود ولی باز هم شوک شده بود... مینهو جرئت اینو نداشت که بپرسه چه اتفاقی افتاده... برای همین مات و مبهوت به همسر و پسرش که روی زمین نشسته بودن و گریه میکردن نگاه میکرد... چانیول سرشو بالا گرفت و به پدر نگاه کرد... درحالیکه بی صدا اشک از چشمش سرازیر میشد گفت:
ا/ت...رف...رفته!...
مینهو احساس کرد جلوی چشماش تار شد... سرش گیج رفت... دستشو روی پیشونیش گذاشت... کارولین با دیدنش دوید به سمتش و بازوشو گرفت:
-دد.. خوبین؟...
-نگران نباش...
دوهی از سر جاش پاشد... با چشمای خیسش که حالا دیگه پر از خشم بود به مینهو نگاه کرد و گفت: خیالت راحت شد؟ ا/ت رفت!... دخترمو ازم گرفتی!... کینه توزی تو همه ما رو نابود کرد!... حالا چیکار کنم بدون ا/ت؟ بدون تنها دخترم؟ اگه نتونم یه بار دیگه روی ماهشو ببینم؟ ... اگه نتونم یه بار دیگه بغلش کنم و آرومش کنم؟...
مینهو سرش پایین بود و اشک میریخت... دوهی فریاد زد: با توام!!!...
چانیول با صدای لرزون برای دلداری مادرش گفت: نگران نباش اوما... ا/ت رو پیدا میکنیم!...
دوهی تلخندی زد و گفت: نمیتونی!... ا/ت وقتی میگه پیدام نمیکنین یعنی نمیکنین! اون حرفی رو الکی نمیزنه! همونطور که هفت سال تمام زندگی رو برای خودش و ما زهر کرد چون نذاشتیم با تهیونگ بمونه... الانم راست میگه!....
کارولین توی ذهنش پشیمون بود از اینکه گذاشته ا/ت بره... چون تحمل دیدن اینو نداشت که خانوادش اینطوری زجر بکشن... و توی ذهنش با خودش گفت: ا/ت... حالا میفهمم چرا به منم نگفتی که کجا میری!... میدونستی با دیدن چنین وضعی دلم به رحم میاد و همه چیو میگم... و واقعا هم اگر میدونستم کجایی توی این شرایط بیانش میکردم...
چانیول و مینهو از دیدن حال بد دوهی سخت گریه میکردن و پشیمون بودن... پشیمون از اینکه چرا انقدر به ا/ت سخت گرفتن... چرا نذاشتن کاریو که دوست داره انجام بده...
یهو دوهی از سر جاش پاشد و انگشت اتهامشو به سمت مینهو و چانیول گرفت!... و با خشم گفت: همش تقصیر شما دونفره!...
شماها باعث شدین ا/ت رو از دست بدم... تا روزیکه دخترم به این خونه برنگرده با شما حرفی ندارم!!...
حرفشو زد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت...
۱۴.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.