عشق ارباب
پارت ۱۰
میخواستم بخورم زمین که یهو یکی گرفتم ارباب بود یعنی جز اون کس دیگه ای اینجا نبود نگاه کردم داشت نگاهم میکرد سریع بلند شدم و زود مثل میگ میگ از رفتم بیرون و با هر بدبختی خودمو رسوندم پایین حالا چیکار کنم منکه نمیدونم کدوم ماشین ماشین اربابههه هوففف داشتم به ماشینا نگاه میکردم تا ببینم کدوم به تیپ ارباب مینوره که یهو یکی از پشت گفت
کوک: اینجاست ماشین
به پشتم نگاه کردم یه ماشین کاملا سیاه این تا الان افسردگی نگرفته اتاق سیاه ماشین سیاه لباساشم که اکثرا سیاه چرا واقعا؟؟ عمارتشم کم از سیاه نداره
رفتم در عقب باز کردم که
کوک: نکنه فکر کردی رانندتم
ات: ببخشیددد
رفتم جلو نشستم حس خوبی نمیداد کمربندمو بستم و سرمو گذاشتم روی شیشه
کوک: چرا نگفتی
ات: بله؟؟
کوک: چرا نگفتی اون پول مال خودت بود و برای قرصای قلبت میخواستی
از کجا میدونست پسره... هوفف خوبه ده بار گفتم
ات: صد بار گفتم(اروم)
کوک: باید بیشتر میگفتی
ات: چییی بیشتر بیشتر از این (یکم داد)
کوک: باهات حرف زدم دلیل نمیشه جایگاهتو فرموش کنی دفعه اخرت باشه داد میزنی اگه نمیخوای دفعه بعد بمیری فهمیدی(داد)
از حرفش ترسیدم
ات: چشم(اروم)
کوک: برای بلبل زبونی داد میزنی برای چشم گفتن لال میشی اره بلند بگو مثل همون دادی که زدی
داشت روی اعصابم میرفت دیگه حیف که اربابممی
ات: چشم(داد)
کوک: افرین
تا عمارت حرفی نزدیم که رسیدیم سریع اومدم پایین و
ات: مرسی ارباب(تعظیم)
تا خواست چیزی بگه سریع رفتم توی عمارت رفتم که جیمین دیدم که روی مبل نشسته
ات: جییییمین
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
جیمین: خوبی؟ سرگیجه نداری
ات: خوبم خوبم
جیمین: هوففف کشتی منو از استرس
ات: خوبم دیگه
جیمین: قرصاتو گرفتی
ات: نه فردا میگیرم
جیمین: یعنی چی الان خودم میرم میگیرم برات میخوای باز حالت بد بشه
داشت میرفت که گفتم
ات: جیمین من امروز بهم سرم و دارو تزریق کردن پس تا فردا خوب خوبم نرو
جیمین: فردا باز تو نمیری
ات: اگه بگیری نمیخورم من دوست ندارم کسی برام قرص بگیره
که خندید: یعنی چی چه ربطی داره
ات: دوست ندارم کسی وسایل منو حساب کنه
جیمین: پس خوش به حال شوهرت
ات: اون فرق داره
جیمین: اهااااا
ات: اره خوب دیگه من میرم
جیمین: باشه برو برو
ات: خداحافظظظ
جیمین: خدافظ
رفتم توی اتاق و خودمو پرت کردم روی تخت خیلی خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رفتم تو خواب هفت پادشاه
ویو جونگ کوک
دختره بی دست و پایی و البته ساده و مهربون ولی اینجور دخترا به درد من نمیخوره ولی من باید پای حرفی که به جیمین زدم وایستم داشتم فکر میکردم که در اتاق زده شد
کوک: بیا تو
که یهو یکی تا نصفه سرشو اورد توی اتاق
جیمین: داداش قشنگممو داداش کوچیکههه
کوک: چیه
جیمین:.....
میخواستم بخورم زمین که یهو یکی گرفتم ارباب بود یعنی جز اون کس دیگه ای اینجا نبود نگاه کردم داشت نگاهم میکرد سریع بلند شدم و زود مثل میگ میگ از رفتم بیرون و با هر بدبختی خودمو رسوندم پایین حالا چیکار کنم منکه نمیدونم کدوم ماشین ماشین اربابههه هوففف داشتم به ماشینا نگاه میکردم تا ببینم کدوم به تیپ ارباب مینوره که یهو یکی از پشت گفت
کوک: اینجاست ماشین
به پشتم نگاه کردم یه ماشین کاملا سیاه این تا الان افسردگی نگرفته اتاق سیاه ماشین سیاه لباساشم که اکثرا سیاه چرا واقعا؟؟ عمارتشم کم از سیاه نداره
رفتم در عقب باز کردم که
کوک: نکنه فکر کردی رانندتم
ات: ببخشیددد
رفتم جلو نشستم حس خوبی نمیداد کمربندمو بستم و سرمو گذاشتم روی شیشه
کوک: چرا نگفتی
ات: بله؟؟
کوک: چرا نگفتی اون پول مال خودت بود و برای قرصای قلبت میخواستی
از کجا میدونست پسره... هوفف خوبه ده بار گفتم
ات: صد بار گفتم(اروم)
کوک: باید بیشتر میگفتی
ات: چییی بیشتر بیشتر از این (یکم داد)
کوک: باهات حرف زدم دلیل نمیشه جایگاهتو فرموش کنی دفعه اخرت باشه داد میزنی اگه نمیخوای دفعه بعد بمیری فهمیدی(داد)
از حرفش ترسیدم
ات: چشم(اروم)
کوک: برای بلبل زبونی داد میزنی برای چشم گفتن لال میشی اره بلند بگو مثل همون دادی که زدی
داشت روی اعصابم میرفت دیگه حیف که اربابممی
ات: چشم(داد)
کوک: افرین
تا عمارت حرفی نزدیم که رسیدیم سریع اومدم پایین و
ات: مرسی ارباب(تعظیم)
تا خواست چیزی بگه سریع رفتم توی عمارت رفتم که جیمین دیدم که روی مبل نشسته
ات: جییییمین
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
جیمین: خوبی؟ سرگیجه نداری
ات: خوبم خوبم
جیمین: هوففف کشتی منو از استرس
ات: خوبم دیگه
جیمین: قرصاتو گرفتی
ات: نه فردا میگیرم
جیمین: یعنی چی الان خودم میرم میگیرم برات میخوای باز حالت بد بشه
داشت میرفت که گفتم
ات: جیمین من امروز بهم سرم و دارو تزریق کردن پس تا فردا خوب خوبم نرو
جیمین: فردا باز تو نمیری
ات: اگه بگیری نمیخورم من دوست ندارم کسی برام قرص بگیره
که خندید: یعنی چی چه ربطی داره
ات: دوست ندارم کسی وسایل منو حساب کنه
جیمین: پس خوش به حال شوهرت
ات: اون فرق داره
جیمین: اهااااا
ات: اره خوب دیگه من میرم
جیمین: باشه برو برو
ات: خداحافظظظ
جیمین: خدافظ
رفتم توی اتاق و خودمو پرت کردم روی تخت خیلی خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رفتم تو خواب هفت پادشاه
ویو جونگ کوک
دختره بی دست و پایی و البته ساده و مهربون ولی اینجور دخترا به درد من نمیخوره ولی من باید پای حرفی که به جیمین زدم وایستم داشتم فکر میکردم که در اتاق زده شد
کوک: بیا تو
که یهو یکی تا نصفه سرشو اورد توی اتاق
جیمین: داداش قشنگممو داداش کوچیکههه
کوک: چیه
جیمین:.....
۹.۶k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.