𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...40
خونسرد و همراه با لبخند مرموزی سرشو به نشانه ی نفی به چپ و راست تکون داد.
+من فقط دارم وصیت مادرمو اجرا میکنم...در ضمن اون شغل هیچ خیری برام نداشت،شوم بود!
بهت زده به ماریا خیره شده بود.
اون تغییر کرده بود...بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد.
امکان نداشت حتی یه روز به چنین دو راهی ای فکر کنه!
با تجزیه و تحلیل کردن جملات نامفهوم ماریا اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت.
_یعنی داری میگی بین تو و شغلم یکی رو انتخاب کنم؟
+اوهوم...یا من یا شغلت...دلم نمیخواد یه جاسوس تو باندم باشه!
_از تصمیمت اطمینان داری؟ ماریا راه برگشتی وجود نخواهد داشت...
+حساب همه چی رو کردم...نگران من نباش، تا فردا شب تصمیمتو بهم بگو،میدونی که من یکم عجولم!
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
20:45دقیقه ی شب،عمارت جئون
ماگ قهوه رو از روی میز برداشت و جرعه ای ازش خورد.
با دقت به مرد میانسال رو به روش که مشاور مادرش بود گوش سپرده بود
"همونطور که خودتون متوجه شدید،شما جانشین مادرتون خواهید بود!"
پوشه ی سیاه کاغذی ای که داخل دستای چروکیده اش بودو روی میز گذاشت
"اینجا هر اطلاعاتی که درباره ی کار هایی که تو این باند انجام میشد و زیر دستاتون،همکاراتون،دشمناتون و... وجود داره..."
نگاهی به پوشه انداخت.
درواقع هیچ میلی به انجام این کار نداشت... اما مجبور بود،ایستادگی دربرابر وجدانش اونقدر سخت بود که نتونه خودشو انتخاب کنه.
جونگکوک که تا الان فقط به گفتوگوی اون دو نفر گوش میداد،تصمیم گرفت سکوت سنگینشو بشکنه.
_ماریا...میدونی که هر کاری هم انجام بدی من همیشه کنارت هستم...ولی مطمئنی این راه درسته؟
+نمیدونم...جونگکوک...توی منجلاب بزرگی گیر افتادم...از طرفی دلم ارامش میخواد...از طرفی وصیتنامه!
تلخندی زد و دست هاشو روی پای ماریا گذاشت.
مشاور کنی به طرفش خم شد
"خانوم لجنز...برای جانشینی باید مدارکی رو امضا کنید"
برگه ی ابی رنگی از کیف مشکیش بیرون کشید و همراه خودکار جلوی ماریا قرار داد.
با تردید خودکارو بین انگشت هاش گرفت و به برگه خیره شد
ادامه دارد...
part...40
خونسرد و همراه با لبخند مرموزی سرشو به نشانه ی نفی به چپ و راست تکون داد.
+من فقط دارم وصیت مادرمو اجرا میکنم...در ضمن اون شغل هیچ خیری برام نداشت،شوم بود!
بهت زده به ماریا خیره شده بود.
اون تغییر کرده بود...بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد.
امکان نداشت حتی یه روز به چنین دو راهی ای فکر کنه!
با تجزیه و تحلیل کردن جملات نامفهوم ماریا اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت.
_یعنی داری میگی بین تو و شغلم یکی رو انتخاب کنم؟
+اوهوم...یا من یا شغلت...دلم نمیخواد یه جاسوس تو باندم باشه!
_از تصمیمت اطمینان داری؟ ماریا راه برگشتی وجود نخواهد داشت...
+حساب همه چی رو کردم...نگران من نباش، تا فردا شب تصمیمتو بهم بگو،میدونی که من یکم عجولم!
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
20:45دقیقه ی شب،عمارت جئون
ماگ قهوه رو از روی میز برداشت و جرعه ای ازش خورد.
با دقت به مرد میانسال رو به روش که مشاور مادرش بود گوش سپرده بود
"همونطور که خودتون متوجه شدید،شما جانشین مادرتون خواهید بود!"
پوشه ی سیاه کاغذی ای که داخل دستای چروکیده اش بودو روی میز گذاشت
"اینجا هر اطلاعاتی که درباره ی کار هایی که تو این باند انجام میشد و زیر دستاتون،همکاراتون،دشمناتون و... وجود داره..."
نگاهی به پوشه انداخت.
درواقع هیچ میلی به انجام این کار نداشت... اما مجبور بود،ایستادگی دربرابر وجدانش اونقدر سخت بود که نتونه خودشو انتخاب کنه.
جونگکوک که تا الان فقط به گفتوگوی اون دو نفر گوش میداد،تصمیم گرفت سکوت سنگینشو بشکنه.
_ماریا...میدونی که هر کاری هم انجام بدی من همیشه کنارت هستم...ولی مطمئنی این راه درسته؟
+نمیدونم...جونگکوک...توی منجلاب بزرگی گیر افتادم...از طرفی دلم ارامش میخواد...از طرفی وصیتنامه!
تلخندی زد و دست هاشو روی پای ماریا گذاشت.
مشاور کنی به طرفش خم شد
"خانوم لجنز...برای جانشینی باید مدارکی رو امضا کنید"
برگه ی ابی رنگی از کیف مشکیش بیرون کشید و همراه خودکار جلوی ماریا قرار داد.
با تردید خودکارو بین انگشت هاش گرفت و به برگه خیره شد
ادامه دارد...
۱۰.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.