(گزارش شده)
فیک:black fate
پارت41
(روز ۵۷ )
ویو فلیکس~~~~
=توی اتاقش بود باهاش وارد رابطه شده بود فلیکس بیشتر عاشقش شده بود و دختر هم دلشو بهش باخته بود و عاشقش شده بود و باهم وارد رابطه شده بودن هر شب میرفت تا تو اتاق تا میتونست بغلش و بوسش میکرد اینطوری بود که بدون عطر تنش و بوی تنش,نمیتونست
زندگی کنه بدون اون زندگیت تاریک بود توی اینه به خودش,خیره بود
فلیکس: انیش چیکار کردی با این مرد نمیتونم بدون تو زندگی کنم
امشب این حلقه روی توی دستای زیبات میکنم تنها عشقم
انیش: فلیکس....!
=با شنیدن صدای دختر جعبه ی حلقه روی توی جیبش کرد و از مستر بیرون رفت و دختر و دید جلوی خودش دید
فلیکس: کار داشتی
=اخم غلیظی کرد
انیش: فلیکس فک کنم از,دیشب و همو ندیدیم
=فلیکس که ویندوزش بالا اومد
فلیکس: اوهههه..بیبی خوشگلم...
انیش: واقعا درکت نمیکنم
=مرد جلو رفت دستاشو دور کنرش حلقه کرد و سرش روی گردن زیباش فرو کرد
فلیکس:دخیلی دلتگت بودم خیلی ازم جدا نشو عزیزم عشق زیبام منی بدون تو وجود نداره خیلی دوست دارم اصلا نمیدونم که چطور انقدر عاشقت شدم چطور طلسمم کردی چطور من رو عاشق خودت کردی ای زیبای من از انتقام و حالا یه عشق زیبا به تو که انتهایی نداره من عقیده ای به عشق نداشتم تا اینکه با توی زیبا اشنا شدم ای جادوگر قلبم
خیلی دوست دارم خیلی...زیاد عشق رویاییم
=دختر با شنیدن این حرفت از زبان مردش بغضش ترکید چطور میتونست اینطوری حرف بزنه انقدر عاشقانه و زیبا
انیش: منم خیلی دوست دارم پرنس قصه ها
فلیکس: گریه نکن اسکللللل
انیش: اکلیلی حرف نزن...
فلیکس: اهوراسی میخواستم بگم که
انیش: که...؟:
=مرد زانو زد و جعبه ی توی دستش رو روبه دختر باز کرد
فلیکس: ای الهه زیبایی من...مایلید با من ازدواج کنید
=دختر از این شوک تر نمیشد...میخواست جیغ بزنه بگه اره با تمام وجودم مایلم اما نه دست و نه هیچ سلولی کمک نمیکرد
=پسر بلند شد روبه روش وایساد
فلیکس: منتظرم بهت قول میدم هیچ وقت ناراحت نشی مثل پرنسس با عشقم رفتار میکنم هیچ وقت تنهات نمیزارم قول میدم
انیش:....ققق...قبول میکنم...
=پسر لبخندی زد بوسه ای روی لباش گذاشت و حلقه ی توی دستاش گرفت و بغلش,کرد توی هوا چرخوندش گذاشتش روی زمین
فلیکس: واییییی....ممنونمممممم.ازت بیبی خوشگلمممم من خیلی خوشبختم خیلی,دوست دارم
انیش: منم...دوست دارم...
=الان اونا خوشبخت ترین ادم های جهان بودن تنها خدا میدونست زمین و اسمان شاهد بود که چقدر همدیگه رو دوس دارن اون یه عشق عادی نبود اگر از هم جدا بشن دنیا براشون جهنمه
ولی نمیدونستن که چه چیزایی توی راهشونه...!
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
پارت41
(روز ۵۷ )
ویو فلیکس~~~~
=توی اتاقش بود باهاش وارد رابطه شده بود فلیکس بیشتر عاشقش شده بود و دختر هم دلشو بهش باخته بود و عاشقش شده بود و باهم وارد رابطه شده بودن هر شب میرفت تا تو اتاق تا میتونست بغلش و بوسش میکرد اینطوری بود که بدون عطر تنش و بوی تنش,نمیتونست
زندگی کنه بدون اون زندگیت تاریک بود توی اینه به خودش,خیره بود
فلیکس: انیش چیکار کردی با این مرد نمیتونم بدون تو زندگی کنم
امشب این حلقه روی توی دستای زیبات میکنم تنها عشقم
انیش: فلیکس....!
=با شنیدن صدای دختر جعبه ی حلقه روی توی جیبش کرد و از مستر بیرون رفت و دختر و دید جلوی خودش دید
فلیکس: کار داشتی
=اخم غلیظی کرد
انیش: فلیکس فک کنم از,دیشب و همو ندیدیم
=فلیکس که ویندوزش بالا اومد
فلیکس: اوهههه..بیبی خوشگلم...
انیش: واقعا درکت نمیکنم
=مرد جلو رفت دستاشو دور کنرش حلقه کرد و سرش روی گردن زیباش فرو کرد
فلیکس:دخیلی دلتگت بودم خیلی ازم جدا نشو عزیزم عشق زیبام منی بدون تو وجود نداره خیلی دوست دارم اصلا نمیدونم که چطور انقدر عاشقت شدم چطور طلسمم کردی چطور من رو عاشق خودت کردی ای زیبای من از انتقام و حالا یه عشق زیبا به تو که انتهایی نداره من عقیده ای به عشق نداشتم تا اینکه با توی زیبا اشنا شدم ای جادوگر قلبم
خیلی دوست دارم خیلی...زیاد عشق رویاییم
=دختر با شنیدن این حرفت از زبان مردش بغضش ترکید چطور میتونست اینطوری حرف بزنه انقدر عاشقانه و زیبا
انیش: منم خیلی دوست دارم پرنس قصه ها
فلیکس: گریه نکن اسکللللل
انیش: اکلیلی حرف نزن...
فلیکس: اهوراسی میخواستم بگم که
انیش: که...؟:
=مرد زانو زد و جعبه ی توی دستش رو روبه دختر باز کرد
فلیکس: ای الهه زیبایی من...مایلید با من ازدواج کنید
=دختر از این شوک تر نمیشد...میخواست جیغ بزنه بگه اره با تمام وجودم مایلم اما نه دست و نه هیچ سلولی کمک نمیکرد
=پسر بلند شد روبه روش وایساد
فلیکس: منتظرم بهت قول میدم هیچ وقت ناراحت نشی مثل پرنسس با عشقم رفتار میکنم هیچ وقت تنهات نمیزارم قول میدم
انیش:....ققق...قبول میکنم...
=پسر لبخندی زد بوسه ای روی لباش گذاشت و حلقه ی توی دستاش گرفت و بغلش,کرد توی هوا چرخوندش گذاشتش روی زمین
فلیکس: واییییی....ممنونمممممم.ازت بیبی خوشگلمممم من خیلی خوشبختم خیلی,دوست دارم
انیش: منم...دوست دارم...
=الان اونا خوشبخت ترین ادم های جهان بودن تنها خدا میدونست زمین و اسمان شاهد بود که چقدر همدیگه رو دوس دارن اون یه عشق عادی نبود اگر از هم جدا بشن دنیا براشون جهنمه
ولی نمیدونستن که چه چیزایی توی راهشونه...!
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
۳.۵k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.