از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارت نوزدهم💜👒
•• آرزو ••
رفتم پیش بچه ها همه رو بغل کردم و بوسیدمشون.😘
با بچه ها رفتیم توی حیاط که دیدم امیرعلی جلوی در وایساده و داره اجازه میگیره بیاد داخل.
سریع رفتم توی دفتر و آهنگی رو پخش کردم که بچه ها عاشقش بودن.😊 درحالی که ترنم رو توی آغوشم گرفته بودم وداشتم باهاش حرف میزدم فهمیدم امیرعلی اومده داخل.سرجام نشستم.ترنمو توی گهوارش گذاشتم و به کار با کامپیوتر رو شروع کردم و گهگاهی حرف زدن با خانم احمدی رو ترجیح میدادم.😊
تق تق تق.
+بفرمایید؟
امیرعلی اومد داخل صورتش غمگین بود و نشون میداد اتفاقی افتاده.
امیرعلی:سلام، خانم روشن خسته نباشید.
با صدای امیرعلی از توی فکر اومدم بیرون.آهنگو قطع کردم و به مربی ها گفتم تا برن توی حیاط با بچه ها بازی کنن.😉
بعدش به امیرعلی جواب دادم.
+سلام......بفرمایید؟
امیرعلی نشست روبروم و گفت
امیرعلی با تن صدای آروم:بالاخره روز سفرم فرا رسید.قربونت برم.
اشکم ناخودآگاه جاری شد.
+نه امیرعلی نه........تروخدا نه .😭
وبعد هق هق گریه.
خانم بهشتی:چیشد آرزو جون خوبی؟
رفتم بیرون و امیرعلی هم دنبالم بچه ها اومدن پیشم و تو دلم بودن.😊
مربی ها بچه ها رو بردن سر بازی ولی حس میکردم که ترنم نگاهش به منه.
+برمیگردی؟مگه نه؟؟😭😭
امیرعلی:آره خوشگ.....
صدای جیغ ترنم حرفشو قطع کرد بلندشدمو رفتم سمت ترنم.بچم از بس به من نگاه کرده بود و حواسش به بازی نبود خورده بود زمین با عجله رفتم پیشش و بغلش کردم گریه اش به هق هق تبدیل شده بود.😭😭
+جانم مامان؟جانم خوشگلم؟فداتشم من عزیزدلم.😘😘😘
ترنم:ما....مان.....آلز جوووونم قلبونت بسم.❤️
+الهی من دورت بگردم برو پیش خاله ستاره تا دستتو باند بپیچه.
بدو بدو رفت پیش ستاره منم رفتم اتاق خودم و به امیرعلی گفتم بیاد تو
بغلش کردم و گریه کردم.🙂
بعدش امیرعلی خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه اومد پیشم.🙂
فاطمه:الهی من فدات شم چته تو؟چیشد یهو؟
+فاطمه، امیرعلی رفت سوووووریه.
فاطمه بغلم کرد انقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم.🖤
ــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت نوزدهم💜👒
•• آرزو ••
رفتم پیش بچه ها همه رو بغل کردم و بوسیدمشون.😘
با بچه ها رفتیم توی حیاط که دیدم امیرعلی جلوی در وایساده و داره اجازه میگیره بیاد داخل.
سریع رفتم توی دفتر و آهنگی رو پخش کردم که بچه ها عاشقش بودن.😊 درحالی که ترنم رو توی آغوشم گرفته بودم وداشتم باهاش حرف میزدم فهمیدم امیرعلی اومده داخل.سرجام نشستم.ترنمو توی گهوارش گذاشتم و به کار با کامپیوتر رو شروع کردم و گهگاهی حرف زدن با خانم احمدی رو ترجیح میدادم.😊
تق تق تق.
+بفرمایید؟
امیرعلی اومد داخل صورتش غمگین بود و نشون میداد اتفاقی افتاده.
امیرعلی:سلام، خانم روشن خسته نباشید.
با صدای امیرعلی از توی فکر اومدم بیرون.آهنگو قطع کردم و به مربی ها گفتم تا برن توی حیاط با بچه ها بازی کنن.😉
بعدش به امیرعلی جواب دادم.
+سلام......بفرمایید؟
امیرعلی نشست روبروم و گفت
امیرعلی با تن صدای آروم:بالاخره روز سفرم فرا رسید.قربونت برم.
اشکم ناخودآگاه جاری شد.
+نه امیرعلی نه........تروخدا نه .😭
وبعد هق هق گریه.
خانم بهشتی:چیشد آرزو جون خوبی؟
رفتم بیرون و امیرعلی هم دنبالم بچه ها اومدن پیشم و تو دلم بودن.😊
مربی ها بچه ها رو بردن سر بازی ولی حس میکردم که ترنم نگاهش به منه.
+برمیگردی؟مگه نه؟؟😭😭
امیرعلی:آره خوشگ.....
صدای جیغ ترنم حرفشو قطع کرد بلندشدمو رفتم سمت ترنم.بچم از بس به من نگاه کرده بود و حواسش به بازی نبود خورده بود زمین با عجله رفتم پیشش و بغلش کردم گریه اش به هق هق تبدیل شده بود.😭😭
+جانم مامان؟جانم خوشگلم؟فداتشم من عزیزدلم.😘😘😘
ترنم:ما....مان.....آلز جوووونم قلبونت بسم.❤️
+الهی من دورت بگردم برو پیش خاله ستاره تا دستتو باند بپیچه.
بدو بدو رفت پیش ستاره منم رفتم اتاق خودم و به امیرعلی گفتم بیاد تو
بغلش کردم و گریه کردم.🙂
بعدش امیرعلی خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه اومد پیشم.🙂
فاطمه:الهی من فدات شم چته تو؟چیشد یهو؟
+فاطمه، امیرعلی رفت سوووووریه.
فاطمه بغلم کرد انقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم.🖤
ــــــــــــــــــــــــــــ
۱۴۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.