سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 12
شاهزاده جونکوک پوزخندی زد و با خودش زمزمه کرد
جونکوک : نمیتوانی از دستم فرار کنی پری زیبا
شاهزاده جونکوک اسلحه را از محافظ اش گرفت و به طرفه آنائل شلیک کرد تیر از گوش آنائل رد شد آنائل با صدای شلیک اسلحه سره جا اش ایستاد
از ترس بدن اش می لرزید با لکنت با خود اش گفت
آنائل : ای این دیگر چه بود
شاهزاده به طرف اش رفت و همان دسته زخمی آنائل را سفت گرفت و با همان لحنه خشنش گفت
جونکوک : نمیتوانی از دستم فرار کنی
آنائل از درد دست اش نمی توانست چیزی بگوید اسم تو چشمانش حلقه شد
آنائل : و ولم کن
شاهزاده جونکوک بدون نگاه کردن به آنائل به سمته کالسکه رفت و سوار اش شدن کالسکه حرکت کرد و شاهزاده جونکوک دست آنائل را رها کرد
آنائل زود دست اش را با آن یکی دست اش گرفت و با اسم تو چشمانش گفت
آنائل : نمیخواهم باهات بروم
جونکوک بدون توجه به حرف های آن دختر سکوت کرده بود
آنائل با صدای بلند گفت
آنائل : چرا گوش نمیدی نمیخواهم باهات بروم
شاهزاده جونکوک باز هم سکوت کرده بود
آنائل : بلاخره که از دست ات فرار خواهم کرد
آنائل صورت اش را به طرفه دیگه ای چرخاند از پرده دست اش اشک تو چشمایش همش موج میز
کالسکه وارده قصر شد شاهزاده جونکوک از کالسکه پیاده شد و منتظر آنائل موند
دختر لجباز از کالسکه پیاده نمی شد شاهزاده با همان جدی و خشن بودن اش گفت
جونکوک : اگر نمیخواهی سرت را قطع کنم پس بیا پایین
آنائل ناچار از کالسکه پایین شد جونکوک به طرفه سالون قصر قدم برداشت آنائل با تعجب و حیرت داشت به قصر نگاه میکرد دختری که تمام عمر اش را در زیر زمین گذرانده بود عادی بود تا آنقدر تعجب بکند
دور و بر اش را نگاه میکرد آن درخت های بزرگ و گل های زیبا که تویه آن حیات بزرگ قصر بود او را به حیرت انداخته بود
آنائل
« این بهشت است یا چیزه دیگری خیلی زیباست اصلا نمیتوانم چشم ازش بردارم یعنی همچین جایی در دنیا بود من این همه مدت در یه زیر زمین تاریک و تنگ زندگی میکردم ولی مردم دنیای بیرون در همچین جا های زندگی میکردن این حقه من هم هست من مگر چه گناهی کردم »
شاهزاده جونکوک ایستاد و نگاهی به پشته سر اش کرد
جونکوک : بیا دنبالم
آنائل با لنگ زدن خودش را به شاهزاده جونکوک رساند
آنها وارده قصر شدن و رفتن سمته سالون تویه سالون ایستادن و جونکوک همه اعضای خانواده اش را صدا زد تا بیاین سالون آنائل با چشمایش همه جا را آنالیز میکرد
شاهزاده جونکوک کمی تعجبب کرد
جونکوک
« چرا یه شاه دوخت آنقدر برای دیدن قصر تعجب کرد مگر خودش قبلاً تو قصر لندن نبود » .....
پارت 12
شاهزاده جونکوک پوزخندی زد و با خودش زمزمه کرد
جونکوک : نمیتوانی از دستم فرار کنی پری زیبا
شاهزاده جونکوک اسلحه را از محافظ اش گرفت و به طرفه آنائل شلیک کرد تیر از گوش آنائل رد شد آنائل با صدای شلیک اسلحه سره جا اش ایستاد
از ترس بدن اش می لرزید با لکنت با خود اش گفت
آنائل : ای این دیگر چه بود
شاهزاده به طرف اش رفت و همان دسته زخمی آنائل را سفت گرفت و با همان لحنه خشنش گفت
جونکوک : نمیتوانی از دستم فرار کنی
آنائل از درد دست اش نمی توانست چیزی بگوید اسم تو چشمانش حلقه شد
آنائل : و ولم کن
شاهزاده جونکوک بدون نگاه کردن به آنائل به سمته کالسکه رفت و سوار اش شدن کالسکه حرکت کرد و شاهزاده جونکوک دست آنائل را رها کرد
آنائل زود دست اش را با آن یکی دست اش گرفت و با اسم تو چشمانش گفت
آنائل : نمیخواهم باهات بروم
جونکوک بدون توجه به حرف های آن دختر سکوت کرده بود
آنائل با صدای بلند گفت
آنائل : چرا گوش نمیدی نمیخواهم باهات بروم
شاهزاده جونکوک باز هم سکوت کرده بود
آنائل : بلاخره که از دست ات فرار خواهم کرد
آنائل صورت اش را به طرفه دیگه ای چرخاند از پرده دست اش اشک تو چشمایش همش موج میز
کالسکه وارده قصر شد شاهزاده جونکوک از کالسکه پیاده شد و منتظر آنائل موند
دختر لجباز از کالسکه پیاده نمی شد شاهزاده با همان جدی و خشن بودن اش گفت
جونکوک : اگر نمیخواهی سرت را قطع کنم پس بیا پایین
آنائل ناچار از کالسکه پایین شد جونکوک به طرفه سالون قصر قدم برداشت آنائل با تعجب و حیرت داشت به قصر نگاه میکرد دختری که تمام عمر اش را در زیر زمین گذرانده بود عادی بود تا آنقدر تعجب بکند
دور و بر اش را نگاه میکرد آن درخت های بزرگ و گل های زیبا که تویه آن حیات بزرگ قصر بود او را به حیرت انداخته بود
آنائل
« این بهشت است یا چیزه دیگری خیلی زیباست اصلا نمیتوانم چشم ازش بردارم یعنی همچین جایی در دنیا بود من این همه مدت در یه زیر زمین تاریک و تنگ زندگی میکردم ولی مردم دنیای بیرون در همچین جا های زندگی میکردن این حقه من هم هست من مگر چه گناهی کردم »
شاهزاده جونکوک ایستاد و نگاهی به پشته سر اش کرد
جونکوک : بیا دنبالم
آنائل با لنگ زدن خودش را به شاهزاده جونکوک رساند
آنها وارده قصر شدن و رفتن سمته سالون تویه سالون ایستادن و جونکوک همه اعضای خانواده اش را صدا زد تا بیاین سالون آنائل با چشمایش همه جا را آنالیز میکرد
شاهزاده جونکوک کمی تعجبب کرد
جونکوک
« چرا یه شاه دوخت آنقدر برای دیدن قصر تعجب کرد مگر خودش قبلاً تو قصر لندن نبود » .....
۲.۱k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.