فرند شیپ ویکوک
بعد از اون حادثه و رفتن تهیونگ تو کما این بار چهارمی بود که از خونه فرار میکردم تا فقط بتونم یکاری بکنم که باز بتونم چشمای عسلی و خندونشو ببینم ولی بازم مثل همیشه گیر افتادم
.
.
بیشتر از یک خیابون دور نشده بودم که یک نفر همچین از پشت شانه ام منو کشید که سکندری خوردم و روی پیاده رو افتادم
نامجون:"کجا داری میری ؟ "
جونکوک : "ولم کن باید برم پیش تهیونگ من میتونم حالش و خوب کنم "
نامجون : "جونکوک گوش کن . تو هیچ جا نمیری تو نمیتونی حال تهیونگ و خوب کنی ، اون از لحظه ای که سرش به اون سنگ خورد مرده "
جونکوک:"نه تو حالیت نیست ، من میتونم یه کاری کنم خوب شه ! "
دو دست خشن منو رو پیاده رو می کشیدن. کوبیدنم به یکی از ماشین های پارک شده
نامجون:" یجوری رفتار میکنی انگار اگه بتونی ببینیش میتونی خوبش کنی . کل روز راه میری و دربارش حرف می زنی انگار هر لحظه ممکنه در رو بزنه "
جونکوک:"امکان داره معجزه بشه !حتی دکتر کومار هم اعتراف کرده بعضی وقت ها معجزه میشه ، یونگی میگه میشه ، برای همین بردنش آسایشگاه "
نامجون:" بردنش آسایشگاه چون همه می دونن اون همین حالا هم مرده . یونگی تو مرحله ی انکاره ، درست مثل تو "
جونکوک:"هیچ کس تهیونگ رو مثل من نمیشناسه هیج کس نمی تونه مثل من کمکش کنه . برای همین باید بزاری من برم "
نامجون:"هوسوک دوست نداره تو اون جا باشی . آدم ها بعد از مرگ برنمیگردن . دارن حرفش رو میزنن که اگر نتونی خودت رو جمع کنی. از بوستون بریم یه شهر دیگه . تو همین رو می خوای ؟ چرا نمی خوای قبول کنی که اون رفته و دوباره شروع کنی ؟ "
جونکوک:"چون اگه اون مرده ، اگه واقعا مرده، من اون رو کشتم ، مگه نه ؟ "
نامجون میپرسه :" همین و می خواستی بشنوی ؟ "
صدای بسته شدن در ماشینی رو تو خیابون میشنوم و بعد فریاد مامان و بابا سر نامجون که منو ول کنه اما اون خودش و بیشتر به من میمیچسبونه .
نامجون:" باید حتما یکی بهت بگه چیکار کردی تا بلاخره بتونی با واقعیت روبه رو شی ؟ "
در گوشم میگه
نامجون:"باشه من میگم . تو اون رو کشتی جئون جونکوک . تو تهیونگ رو کشتی ، حالا برو دنبال زندگیت "
.
.
بیشتر از یک خیابون دور نشده بودم که یک نفر همچین از پشت شانه ام منو کشید که سکندری خوردم و روی پیاده رو افتادم
نامجون:"کجا داری میری ؟ "
جونکوک : "ولم کن باید برم پیش تهیونگ من میتونم حالش و خوب کنم "
نامجون : "جونکوک گوش کن . تو هیچ جا نمیری تو نمیتونی حال تهیونگ و خوب کنی ، اون از لحظه ای که سرش به اون سنگ خورد مرده "
جونکوک:"نه تو حالیت نیست ، من میتونم یه کاری کنم خوب شه ! "
دو دست خشن منو رو پیاده رو می کشیدن. کوبیدنم به یکی از ماشین های پارک شده
نامجون:" یجوری رفتار میکنی انگار اگه بتونی ببینیش میتونی خوبش کنی . کل روز راه میری و دربارش حرف می زنی انگار هر لحظه ممکنه در رو بزنه "
جونکوک:"امکان داره معجزه بشه !حتی دکتر کومار هم اعتراف کرده بعضی وقت ها معجزه میشه ، یونگی میگه میشه ، برای همین بردنش آسایشگاه "
نامجون:" بردنش آسایشگاه چون همه می دونن اون همین حالا هم مرده . یونگی تو مرحله ی انکاره ، درست مثل تو "
جونکوک:"هیچ کس تهیونگ رو مثل من نمیشناسه هیج کس نمی تونه مثل من کمکش کنه . برای همین باید بزاری من برم "
نامجون:"هوسوک دوست نداره تو اون جا باشی . آدم ها بعد از مرگ برنمیگردن . دارن حرفش رو میزنن که اگر نتونی خودت رو جمع کنی. از بوستون بریم یه شهر دیگه . تو همین رو می خوای ؟ چرا نمی خوای قبول کنی که اون رفته و دوباره شروع کنی ؟ "
جونکوک:"چون اگه اون مرده ، اگه واقعا مرده، من اون رو کشتم ، مگه نه ؟ "
نامجون میپرسه :" همین و می خواستی بشنوی ؟ "
صدای بسته شدن در ماشینی رو تو خیابون میشنوم و بعد فریاد مامان و بابا سر نامجون که منو ول کنه اما اون خودش و بیشتر به من میمیچسبونه .
نامجون:" باید حتما یکی بهت بگه چیکار کردی تا بلاخره بتونی با واقعیت روبه رو شی ؟ "
در گوشم میگه
نامجون:"باشه من میگم . تو اون رو کشتی جئون جونکوک . تو تهیونگ رو کشتی ، حالا برو دنبال زندگیت "
۷.۵k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.