خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۲۱
دای هیون رو به پسرک کرد.
دای هیون: تو چرا انقدر دوست داری با من دوست بشی؟
جی هیون ساکت بود و حرفی نمی زد. کیم دای ادامه داد.
دای هیون: من هم اون سری ازت پرسیدم، اما تو جواب درست و حسابی به من ندادی...
پسر بزرگ تر کمی مکث کرد و چند قدم نزدیک پسر کوچک تر شد.
دای هیون: نکنه...
جی هیون کمی هول شد.
آن جی: نکنه چی...؟
دای هیون نگاهی از سر تا پای جی هیون انداخت امیدوار بود چیزی که در ذهن داشت واقعی نباشد، ادامه داد.
کیم دای: هیچی...ولش کن.
پسر این را گفت و بعد دوباره به راه خود ادامه داد، جی هیون عصبانی شده بود. « این پسر چشه ؟ » این سوالی بود که آن جی داشت از خود می پرسید.
این دو پسر قطعا هیچ جوره، نمی توانستند یکدیگر را درک کنند و یا اینکه، درست و حسابی با هم حرف بزنند.
بالاخره به مدرسه رسیدند. درحالی که دای هیون قدم های بلند و سریع برمی داشت، جی هیون پشت سر او به آرامی راه می رفت.
آن جی در فکر بود، در فکر اینکه چگونه می تواند به دای هیون نزدیک شود و، وارد دایره ای که دای هیون دور خود کشیده بود بشود.
؟؟: هی، جی هیون...!
یکدفعه یکی رشته افکار پسر را کامل پاره کرد.
جی هیون به پشت سر اش نگاه کرد، همانطور که حدس میزد « مین جونگ سو » بود که با سرعت به سمت او می آمد.
مین جونگ تا به پسرک رسید دست اش را دور شانه او حلقه کرد.
جونگ سو: چه خبرا؟ یه شخص جدید رو دیدی دوست های قدیمی رو فراموش کردی، آره؟.
جی هیون لبخندی به مین جونگ زد.
آن جی: چی میگی تو...
یکدفعه صدای بلندی آمد، جوری که انگار بمبی منفجر شده باشد. دو دوست سر هایش را به سمت جایی که صدا از آن آمد، انداختند.
بچه های دیگر هم تعجب کرده بودند، اما همه چیز عادی بود.
جونگ سو: چی شد؟
جی هیون: نمی دونم.
ناگهان چشمان دو پسر به پشت مدرسه خورد و به « چوی یو جین » که با خنده ای شیطنت آمیز به سمت در مدرسه حرکت می کرد خورد.
دو پسر می دانستند که چوی یو وقتی اینگونه لبخند بزند حتماً کاری کرده است.
یوجین پسری شر بود! طوری که همه معلمان و مدیر از دست او عاصی شده بودند!
جی هیون: تقصیر اونه.
جونگ سو سری تکان داد و بعد دست اش را از روی شانه پسرک برداشت، و به سمت در مدرسه راه افتادند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
دای هیون رو به پسرک کرد.
دای هیون: تو چرا انقدر دوست داری با من دوست بشی؟
جی هیون ساکت بود و حرفی نمی زد. کیم دای ادامه داد.
دای هیون: من هم اون سری ازت پرسیدم، اما تو جواب درست و حسابی به من ندادی...
پسر بزرگ تر کمی مکث کرد و چند قدم نزدیک پسر کوچک تر شد.
دای هیون: نکنه...
جی هیون کمی هول شد.
آن جی: نکنه چی...؟
دای هیون نگاهی از سر تا پای جی هیون انداخت امیدوار بود چیزی که در ذهن داشت واقعی نباشد، ادامه داد.
کیم دای: هیچی...ولش کن.
پسر این را گفت و بعد دوباره به راه خود ادامه داد، جی هیون عصبانی شده بود. « این پسر چشه ؟ » این سوالی بود که آن جی داشت از خود می پرسید.
این دو پسر قطعا هیچ جوره، نمی توانستند یکدیگر را درک کنند و یا اینکه، درست و حسابی با هم حرف بزنند.
بالاخره به مدرسه رسیدند. درحالی که دای هیون قدم های بلند و سریع برمی داشت، جی هیون پشت سر او به آرامی راه می رفت.
آن جی در فکر بود، در فکر اینکه چگونه می تواند به دای هیون نزدیک شود و، وارد دایره ای که دای هیون دور خود کشیده بود بشود.
؟؟: هی، جی هیون...!
یکدفعه یکی رشته افکار پسر را کامل پاره کرد.
جی هیون به پشت سر اش نگاه کرد، همانطور که حدس میزد « مین جونگ سو » بود که با سرعت به سمت او می آمد.
مین جونگ تا به پسرک رسید دست اش را دور شانه او حلقه کرد.
جونگ سو: چه خبرا؟ یه شخص جدید رو دیدی دوست های قدیمی رو فراموش کردی، آره؟.
جی هیون لبخندی به مین جونگ زد.
آن جی: چی میگی تو...
یکدفعه صدای بلندی آمد، جوری که انگار بمبی منفجر شده باشد. دو دوست سر هایش را به سمت جایی که صدا از آن آمد، انداختند.
بچه های دیگر هم تعجب کرده بودند، اما همه چیز عادی بود.
جونگ سو: چی شد؟
جی هیون: نمی دونم.
ناگهان چشمان دو پسر به پشت مدرسه خورد و به « چوی یو جین » که با خنده ای شیطنت آمیز به سمت در مدرسه حرکت می کرد خورد.
دو پسر می دانستند که چوی یو وقتی اینگونه لبخند بزند حتماً کاری کرده است.
یوجین پسری شر بود! طوری که همه معلمان و مدیر از دست او عاصی شده بودند!
جی هیون: تقصیر اونه.
جونگ سو سری تکان داد و بعد دست اش را از روی شانه پسرک برداشت، و به سمت در مدرسه راه افتادند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۲k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.