امروز با آبجیم رفتیم وسایل عقد رو ببینیم
راستش خجالت کشیدم از اینکه واقعا بعد از همه اینا یهو نباشی
وقتی اونا بفهمن که تو از قبل میدونستی چی میشه نمیتونم تصور کنم حتی همون تصورشم آزارم میده اگه یه روز ازت بپرسن چرا چیزی نگفتی یا این چه کاری بود که کردی چی باید بگم
میدونم هر حرفی بزنم باز فایده ای نداره
خیلی وقت پیش توی خواب به من گفته شد وقتی مامانت مجبور بشه لباس سفید بخره من اصلا نمیدونستم که اون لباس عقده
این چند وقت فهمیدم که شاید اون باشه
خیلی وقت پیش که داروخونه کار میکردم رفتم لباس فرم سفید گرفتم فکر میکردم منظور از لباس سفید اونه
یا هر وقت یه چیز سفید دستم میومد فرقی نمیکرد شال باشه یا هرچی سریع ذهنم میگفت شاید همینه
من اصلا تو این ماجراها نبودم
من شاید هر راهی که فکر میکردم رفتم واصلا هم فکر نمیکردم یه روز بخواد اینطوری بشه
یادم میاد به من گفتن نفر سومی که بیاد
منم رفتم و جایی که فکر میکردم نفر سومی میاد وایستادم اما آدما همینجور میرفتن بدون اینکه کسی بخواد اون باشه
کی؟ حتی خودمم نمیدونم
از خیلی وقت پیش دنبال چیزاییم که معنیشونو نمیدونم یا کم متوجه میشم یا به مرور زمان متوجه میشم قبلا اشتباه فکر میکردم
توی یکی از خواب هام یادم میاد خواستم به سمت جایی بدوم جایی که چیزی که دنبالش بودم اونجا بود اما یکی بادستش جلوی منو گرفت و گفت نه اول گنبد طلایی بعد گنبد خاکی من تمام اون مدت فکر میکردم اون گنبد خاکی امام زاده سید هارون هست هر بار که اونجا میرفتم منتظر اتفاقی بودم به خودم میگفتم گنبد طلایی که قبلا رفتم اینم گنبد خاکیه من تا جایی که یادم میاد شاید تمام مدت اینجوری بودم
وقتی این وصلت رو قبول کردم فکر کردم شاید این آخر کاره اگه قراره اینجا بمونم پس میخوام لباس شیرینی خوریمو خودم بدوزم وگرنه اگه فکر میکردم واقعا اون اتفاق میوفته اصلا برام مهم نبود چه لباسی یه دونه معمولی میگرفتم تا هزینش کمتر بشه یعنی اصلا اول از همه سعی میکردم هیچ هزینه ای صرف نشه من شرمنده همه شدم از همه لحاظ
چی باید بگم هیچی نمیدونم جز اینکه معذرت میخوام
همه چی دست خداست من نمیتونم چیزی بگم اگه بگم و اتفاقی نیفته چی
این دیگه آخرشه
همه چی دست خداست
من چیزی نمیدونم ولی شاید میرم که برای روزهای بهتر برگردم نه برای خودم یا چند نفر شاید برای همه ان شاءالله
وقتی اونا بفهمن که تو از قبل میدونستی چی میشه نمیتونم تصور کنم حتی همون تصورشم آزارم میده اگه یه روز ازت بپرسن چرا چیزی نگفتی یا این چه کاری بود که کردی چی باید بگم
میدونم هر حرفی بزنم باز فایده ای نداره
خیلی وقت پیش توی خواب به من گفته شد وقتی مامانت مجبور بشه لباس سفید بخره من اصلا نمیدونستم که اون لباس عقده
این چند وقت فهمیدم که شاید اون باشه
خیلی وقت پیش که داروخونه کار میکردم رفتم لباس فرم سفید گرفتم فکر میکردم منظور از لباس سفید اونه
یا هر وقت یه چیز سفید دستم میومد فرقی نمیکرد شال باشه یا هرچی سریع ذهنم میگفت شاید همینه
من اصلا تو این ماجراها نبودم
من شاید هر راهی که فکر میکردم رفتم واصلا هم فکر نمیکردم یه روز بخواد اینطوری بشه
یادم میاد به من گفتن نفر سومی که بیاد
منم رفتم و جایی که فکر میکردم نفر سومی میاد وایستادم اما آدما همینجور میرفتن بدون اینکه کسی بخواد اون باشه
کی؟ حتی خودمم نمیدونم
از خیلی وقت پیش دنبال چیزاییم که معنیشونو نمیدونم یا کم متوجه میشم یا به مرور زمان متوجه میشم قبلا اشتباه فکر میکردم
توی یکی از خواب هام یادم میاد خواستم به سمت جایی بدوم جایی که چیزی که دنبالش بودم اونجا بود اما یکی بادستش جلوی منو گرفت و گفت نه اول گنبد طلایی بعد گنبد خاکی من تمام اون مدت فکر میکردم اون گنبد خاکی امام زاده سید هارون هست هر بار که اونجا میرفتم منتظر اتفاقی بودم به خودم میگفتم گنبد طلایی که قبلا رفتم اینم گنبد خاکیه من تا جایی که یادم میاد شاید تمام مدت اینجوری بودم
وقتی این وصلت رو قبول کردم فکر کردم شاید این آخر کاره اگه قراره اینجا بمونم پس میخوام لباس شیرینی خوریمو خودم بدوزم وگرنه اگه فکر میکردم واقعا اون اتفاق میوفته اصلا برام مهم نبود چه لباسی یه دونه معمولی میگرفتم تا هزینش کمتر بشه یعنی اصلا اول از همه سعی میکردم هیچ هزینه ای صرف نشه من شرمنده همه شدم از همه لحاظ
چی باید بگم هیچی نمیدونم جز اینکه معذرت میخوام
همه چی دست خداست من نمیتونم چیزی بگم اگه بگم و اتفاقی نیفته چی
این دیگه آخرشه
همه چی دست خداست
من چیزی نمیدونم ولی شاید میرم که برای روزهای بهتر برگردم نه برای خودم یا چند نفر شاید برای همه ان شاءالله
۲.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳