پارت ۲۷
قلب ایان با شدت میزد و نزدیک بود از سینش بیرون بزنه... بارون نمیزاشت خیلی درست ببینه..
گرگینه قامت بزرگ و ترسناکشو زیر رعد و برق بلند کرد .
سایش زیر ماه کامل؛ افتاد..
ایان ترسیده بود..اما نزاشت ترس مانعش بشه.
شجاعتشو جمع کرد و گفت: میدونم ...تو ....نمیه انسانی...تو ...کی هستی؟
گرگینه هرنفسی که میکشید قفسه سینش منقبض تر میشد..
ایان با شجاعت بیشتری گفت: تو مدرسه دنبال چیزی بودی...تو....دنبال چی هستی؟
بر خلاف تصورش گرگینه صدایی از خودش درآورد و با تهدید که تو لحنش آشکار بود به شکل ترسناکی گفت: تو!
قلب ایان از حرکت وایساد ..گرگینه رو سینش فرود اومد. نفس های سردش به پوستش میخورد و بیشتر قلبش میزد.
قبل از اینکه پنجشو بلند کنه تیر چوبی به سمت دستش پرتاپ شد که باعث شد زوزه دردناکی بکشه و سریع دور بشه.
ایان ترسیده بود. هاج و واج دنبال صاحب تیر میگشت. اما فقط سیاه پوشی دید که به سمتی که گرگ رفت دوید.. با عجله بلند شد.. با توجه به رعد و برق تصمیم گرفت به دنبالش نره. به سمت مدرسه دوید. زخم صورتش میسوخت و بارون بدترش میکرد. موهاش خیس شده بود و جلوی دیدش رو میگرفت. با زحمت خودشو به در مدرسه رسوند و بعد از باز کردن قفل وارد شد. همینطور که نفس نفس میزد به اتاق اساتید رسید ... درو باز کرد و با چهره ی نگران پروفسور مرلین و استاد های دیگه مواجه شد. نفسش بالا نمیومد و با لکنت گفت: یه گرگینه بود!...یه...
و قبل از اینکه چیزی بگه از تب بیهوش شد و آخرین چیزی که دید تاریکی بود...
گرگینه قامت بزرگ و ترسناکشو زیر رعد و برق بلند کرد .
سایش زیر ماه کامل؛ افتاد..
ایان ترسیده بود..اما نزاشت ترس مانعش بشه.
شجاعتشو جمع کرد و گفت: میدونم ...تو ....نمیه انسانی...تو ...کی هستی؟
گرگینه هرنفسی که میکشید قفسه سینش منقبض تر میشد..
ایان با شجاعت بیشتری گفت: تو مدرسه دنبال چیزی بودی...تو....دنبال چی هستی؟
بر خلاف تصورش گرگینه صدایی از خودش درآورد و با تهدید که تو لحنش آشکار بود به شکل ترسناکی گفت: تو!
قلب ایان از حرکت وایساد ..گرگینه رو سینش فرود اومد. نفس های سردش به پوستش میخورد و بیشتر قلبش میزد.
قبل از اینکه پنجشو بلند کنه تیر چوبی به سمت دستش پرتاپ شد که باعث شد زوزه دردناکی بکشه و سریع دور بشه.
ایان ترسیده بود. هاج و واج دنبال صاحب تیر میگشت. اما فقط سیاه پوشی دید که به سمتی که گرگ رفت دوید.. با عجله بلند شد.. با توجه به رعد و برق تصمیم گرفت به دنبالش نره. به سمت مدرسه دوید. زخم صورتش میسوخت و بارون بدترش میکرد. موهاش خیس شده بود و جلوی دیدش رو میگرفت. با زحمت خودشو به در مدرسه رسوند و بعد از باز کردن قفل وارد شد. همینطور که نفس نفس میزد به اتاق اساتید رسید ... درو باز کرد و با چهره ی نگران پروفسور مرلین و استاد های دیگه مواجه شد. نفسش بالا نمیومد و با لکنت گفت: یه گرگینه بود!...یه...
و قبل از اینکه چیزی بگه از تب بیهوش شد و آخرین چیزی که دید تاریکی بود...
۱۰.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.