گس لایتر/ پارت ۲۴۰
عصبی شده بود... از دیدن پارک جیمین کنار بایول دیوونه شده بود اما خیلی سعی میکرد نادیده بگیره و بهش اهمیت نده... یه روزی بایول گفته بود که جیمین فقط دوستشه! اما حالا که تیترهای خبری تاکید دارن روی اینکه زیاد باهم دیده شدن پس قطعا یه چیزی هست...
شبیه آرامشی قبل طوفان ، به آرومی و مثل همیشه به سمت آشپزخونه برگشت... بازم سکوت حاکم شده بود روی حصار تنهاییش...
هنوز هم مقاومت میکرد...
پشت میز نشست و چاپستیکاش رو برداشت... با حرصی که از دید خودش پیدا نبود توی جاجانگمیونش زد و مقداری ازش رو برداشت....
تا نزدیک دهنش بالا آورد... اما وقتی دهنشو باز کرد ته گلوش بغضی احساس کرد که راهشو مسدود کرده بود و غذا ازش پایین نمیرفت...
از این بیشتر تحمل این حس ممکن نبود... خیلی تلاش کرد به خودش دلداری بده تا اون عکس رو کم اهمیت تصور کنه... اما نمیشد...
مثل آتشفشانی که یه دفعه فوران کنه اون سکوت مرگبار رو شکست و یهو چاپستیکش رو روی میز پرت کرد و رشته های نودل سیاه همه جا پخش شد... با غضب از جا بلند شد و دستاشو روی میز زد... نفسای خشمگینشو از بینیش با فشار بیرون داد...
توی دو دستش از شدت خشم نیروی زیادی حس کرد...
دستاشو زیر میز انداخت و همزمان که می غرید زیر و زبرش کرد... صدای مهیب خورد شدن میز مطمئنا آزار دهنده بود ولی اونو سیر نکرد... هنوز عصبی بود و شکستن و تخریب تنها چیزی بود که اون لحظه ازش برمیومد... سراغ هرچیزی که اطرافش بود رفت و با ناله و غرشهای مردونش اونا رو میشکست... یا پرت میکرد...
طولی نکشید که کف آشپزخونه پر از شیشه های شکسته و وسایل خطرناک بود...
و جونگکوکی که هنوز دیوونه وار دور خودش میچرخید و موهاشو چنگ میزد...
"دروغه! دروغه!... تو هنوز مال منی"
"اون فقط دوستت بود... میدونم که شایعس عزیزم... میدونم"
" ولی اگر نباشه چی؟؟...نه... نمیذارم دست کسی بهت برسه"
"اینا همش برای اذیت کردن منه...نه؟... آره اینا شایعس.."
توی ذهنش افکار متفاوتی بود که هرلحظه تغییر شکل میدادن...
چیزی که عذابش میداد صرفا دیدن یه عکس از بایول و جیمین توی یه کافه و خیابون نبود.... حتی مطمئن نبود که تیتر روزنامه ها درست باشه... شایعه فرضش میکرد... اما تردیدی که مثل خوره به جونش افتاده بود و یک درصد احتمال میداد این خبر واقعی باشه به مرز جنون میکشوندش...
باور کردنی نبود... اولین بار بود که خودشو توی چنین حال اسف باری میدید...
و اولین بار بود که احساس میکرد هیچ کاری ازش ساخته نیست!...
این تیکه رو دیشب یادم رفته پست کنم😶🙄
شبیه آرامشی قبل طوفان ، به آرومی و مثل همیشه به سمت آشپزخونه برگشت... بازم سکوت حاکم شده بود روی حصار تنهاییش...
هنوز هم مقاومت میکرد...
پشت میز نشست و چاپستیکاش رو برداشت... با حرصی که از دید خودش پیدا نبود توی جاجانگمیونش زد و مقداری ازش رو برداشت....
تا نزدیک دهنش بالا آورد... اما وقتی دهنشو باز کرد ته گلوش بغضی احساس کرد که راهشو مسدود کرده بود و غذا ازش پایین نمیرفت...
از این بیشتر تحمل این حس ممکن نبود... خیلی تلاش کرد به خودش دلداری بده تا اون عکس رو کم اهمیت تصور کنه... اما نمیشد...
مثل آتشفشانی که یه دفعه فوران کنه اون سکوت مرگبار رو شکست و یهو چاپستیکش رو روی میز پرت کرد و رشته های نودل سیاه همه جا پخش شد... با غضب از جا بلند شد و دستاشو روی میز زد... نفسای خشمگینشو از بینیش با فشار بیرون داد...
توی دو دستش از شدت خشم نیروی زیادی حس کرد...
دستاشو زیر میز انداخت و همزمان که می غرید زیر و زبرش کرد... صدای مهیب خورد شدن میز مطمئنا آزار دهنده بود ولی اونو سیر نکرد... هنوز عصبی بود و شکستن و تخریب تنها چیزی بود که اون لحظه ازش برمیومد... سراغ هرچیزی که اطرافش بود رفت و با ناله و غرشهای مردونش اونا رو میشکست... یا پرت میکرد...
طولی نکشید که کف آشپزخونه پر از شیشه های شکسته و وسایل خطرناک بود...
و جونگکوکی که هنوز دیوونه وار دور خودش میچرخید و موهاشو چنگ میزد...
"دروغه! دروغه!... تو هنوز مال منی"
"اون فقط دوستت بود... میدونم که شایعس عزیزم... میدونم"
" ولی اگر نباشه چی؟؟...نه... نمیذارم دست کسی بهت برسه"
"اینا همش برای اذیت کردن منه...نه؟... آره اینا شایعس.."
توی ذهنش افکار متفاوتی بود که هرلحظه تغییر شکل میدادن...
چیزی که عذابش میداد صرفا دیدن یه عکس از بایول و جیمین توی یه کافه و خیابون نبود.... حتی مطمئن نبود که تیتر روزنامه ها درست باشه... شایعه فرضش میکرد... اما تردیدی که مثل خوره به جونش افتاده بود و یک درصد احتمال میداد این خبر واقعی باشه به مرز جنون میکشوندش...
باور کردنی نبود... اولین بار بود که خودشو توی چنین حال اسف باری میدید...
و اولین بار بود که احساس میکرد هیچ کاری ازش ساخته نیست!...
این تیکه رو دیشب یادم رفته پست کنم😶🙄
۳۴.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.