گل رز②
گل رز②
#پارت16
از زبان رزی]
_دنیای بهتری.. بسازم!
با حرفی که زد تعجب کردم ـو بهش نگاه کردم که پلکاش سنگین شدن ـو روهم افتادن ـو سرشو رو شونه ـم گذاشت.
از نفسای اروم ـش متوجه شدم که خوابش برده.
دستمو بین ـه موهاش بردم ـو چشمامو بستم.
لبخندی زدم ـو با صدای ارومی گفتم: دنیایی که شما توش باشید برای من از هرچیزی باارزش تره!...
چشمامو باز کردم ـو با لبخند ادامه دادم: دنیایی که شما برام درست کردید، دنیایی بود که هرروز ارزوشو میکردم!
گذر زمان"
از زبان چویا]
با حس ـه سرمایی که بدنمو به لرزه انداخت چشمامو نیمه باز کردم.
با حس ـه اینکه سرمو رو شونه ی کسی گذاشتم کمی سرخ شدم.
سریع سرمو از رو شونه ـش برداشتم ـو خیلی سریع گفتم: مـ... معذرت میخوام حـ.. حواسم نبود معذرت میخوام!!
رزی سان خنده ی ریزی کرد ـو گفت: مشکلی نیست چویا سان، خوب خوابیدین؟
دیدمو ازش گرفتم ـو سری تکون دادم، گفتم: یه چند روزی بود که نتونسته بودم بخوابم.
لبخندی زد ـو گفت: خوشحالم که تونستین بخوابین!
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
درست به یاد ندارم ولی رزی سان همبازی دوران ـه بچگی ـم بود.
همیشه رزی سان بود که بیشتراز هرکس ـه دیگه ای بهم کمک میکرد ـو همیشه کنارم بود.
ژاکتی که رزی سان بهم داده بود ـو دراوردم ـو از جام بلند شدم.
ژاکتو دورِ بدن ـه خودش پیچیدم ـو گفتم: هوا سرده سرما میخوری، بیا بریم داخل!
از جاش بلند شد ـو لپاش گل انداخت.
سری تکون داد ـو باهم دوباره به اون خرابه ی لعنتی برگشتیم.
برای لحظه ای چشم ـم به یه درخت سوق داده شد.
پشت ـه درخت یه سایه بود.
چشمامو ریز کردم ـو بیشتر به اون درخت زل زدم.
اون همون سربازی ـه که اونروز درباره ی فرار ـه میزوکی بهم خبر داد.
چهره ـش خیلی برام اشناس ولی نمیتونم بفهمم که کیه!
اصلا متوجه ـم نشده!
خواستم سمت ـه اون سرباز برم که با صدای رزی سان سر ـه جام وایسادم:
_چیزی شده چویا سان؟
سرمو سمتش برگردوندم ـو سری تکون دادم.
باهم داخل ـه خرابه رفتیم، رزی سان با لبخند چرخید ـو گفت: چویا سان خیلی تغییر کردید!
با تعجب بهش نگاه کردم که چشماشو رو هم گذاشت ـو گفت: این چند وقت اخیر زیادی عصبی بودین ـو دستور ـه قتل ـه چند نفرو دادین،..!
چشماشو باز کرد ـو ادامه داد: ولی مطمئنم الان بهتر شدین،..
سرشو سمتم چرخوند ـو با لبخند ـه دندون نمایی گفت: درسته؟
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
باهم سمت ـه کتابخونه رفتیم ـو داخل رفتیم.
سمت ـه یکی از قفسه ها رفتم ـو دنبال ـه یه کتاب گشتم.
بعداز چند دقیقه بلاخره یه کتاب پیدا کردم ـو سمت ـه میز رفتم ـو رو صندلی نشستم.
رزی سان ـم اومد ـو روبه روم روی صندلی نشست.
کتابشو باز کرد ـو کمی سرخ شد.
همونطور که داشت به کتاب نگاه میکرد لبخندی زد ـو گفت:میگم...،
سرشو بالا اورد ـو گفت: چویا سان شما... شما..
سوالی نگاش کردم که سریع ادامه داد: تابحال عاشق شدین؟؟
از حرفش کمی جا خوردم ـو به کتاب ـه تو دستم نگاه کردم.
سری تکون دادم که تعحب کرد.
کمی سرخ شدم ـو رومو اونور کردم ـو با اخم گفتم: فـ.. فکرشم نکن که...که بگم کیه!!
خنده ی ریزی کرد که گفتم: تـ.. تو چطور؟
سری تکون داد ـو با لبخند گفت: اون فرد فراتراز خاص ـه! علاقم نسبت بهش زیاده هرچند که هنوز نتونستم بهش اعتراف کنم!
خنده ی ریزی کردم ـو با لبخند گفتم: اون فرد خیلی خوشبخت ـه که تورو داره، مطمئنم اونم به تو علاقه داره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت16
از زبان رزی]
_دنیای بهتری.. بسازم!
با حرفی که زد تعجب کردم ـو بهش نگاه کردم که پلکاش سنگین شدن ـو روهم افتادن ـو سرشو رو شونه ـم گذاشت.
از نفسای اروم ـش متوجه شدم که خوابش برده.
دستمو بین ـه موهاش بردم ـو چشمامو بستم.
لبخندی زدم ـو با صدای ارومی گفتم: دنیایی که شما توش باشید برای من از هرچیزی باارزش تره!...
چشمامو باز کردم ـو با لبخند ادامه دادم: دنیایی که شما برام درست کردید، دنیایی بود که هرروز ارزوشو میکردم!
گذر زمان"
از زبان چویا]
با حس ـه سرمایی که بدنمو به لرزه انداخت چشمامو نیمه باز کردم.
با حس ـه اینکه سرمو رو شونه ی کسی گذاشتم کمی سرخ شدم.
سریع سرمو از رو شونه ـش برداشتم ـو خیلی سریع گفتم: مـ... معذرت میخوام حـ.. حواسم نبود معذرت میخوام!!
رزی سان خنده ی ریزی کرد ـو گفت: مشکلی نیست چویا سان، خوب خوابیدین؟
دیدمو ازش گرفتم ـو سری تکون دادم، گفتم: یه چند روزی بود که نتونسته بودم بخوابم.
لبخندی زد ـو گفت: خوشحالم که تونستین بخوابین!
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
درست به یاد ندارم ولی رزی سان همبازی دوران ـه بچگی ـم بود.
همیشه رزی سان بود که بیشتراز هرکس ـه دیگه ای بهم کمک میکرد ـو همیشه کنارم بود.
ژاکتی که رزی سان بهم داده بود ـو دراوردم ـو از جام بلند شدم.
ژاکتو دورِ بدن ـه خودش پیچیدم ـو گفتم: هوا سرده سرما میخوری، بیا بریم داخل!
از جاش بلند شد ـو لپاش گل انداخت.
سری تکون داد ـو باهم دوباره به اون خرابه ی لعنتی برگشتیم.
برای لحظه ای چشم ـم به یه درخت سوق داده شد.
پشت ـه درخت یه سایه بود.
چشمامو ریز کردم ـو بیشتر به اون درخت زل زدم.
اون همون سربازی ـه که اونروز درباره ی فرار ـه میزوکی بهم خبر داد.
چهره ـش خیلی برام اشناس ولی نمیتونم بفهمم که کیه!
اصلا متوجه ـم نشده!
خواستم سمت ـه اون سرباز برم که با صدای رزی سان سر ـه جام وایسادم:
_چیزی شده چویا سان؟
سرمو سمتش برگردوندم ـو سری تکون دادم.
باهم داخل ـه خرابه رفتیم، رزی سان با لبخند چرخید ـو گفت: چویا سان خیلی تغییر کردید!
با تعجب بهش نگاه کردم که چشماشو رو هم گذاشت ـو گفت: این چند وقت اخیر زیادی عصبی بودین ـو دستور ـه قتل ـه چند نفرو دادین،..!
چشماشو باز کرد ـو ادامه داد: ولی مطمئنم الان بهتر شدین،..
سرشو سمتم چرخوند ـو با لبخند ـه دندون نمایی گفت: درسته؟
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
باهم سمت ـه کتابخونه رفتیم ـو داخل رفتیم.
سمت ـه یکی از قفسه ها رفتم ـو دنبال ـه یه کتاب گشتم.
بعداز چند دقیقه بلاخره یه کتاب پیدا کردم ـو سمت ـه میز رفتم ـو رو صندلی نشستم.
رزی سان ـم اومد ـو روبه روم روی صندلی نشست.
کتابشو باز کرد ـو کمی سرخ شد.
همونطور که داشت به کتاب نگاه میکرد لبخندی زد ـو گفت:میگم...،
سرشو بالا اورد ـو گفت: چویا سان شما... شما..
سوالی نگاش کردم که سریع ادامه داد: تابحال عاشق شدین؟؟
از حرفش کمی جا خوردم ـو به کتاب ـه تو دستم نگاه کردم.
سری تکون دادم که تعحب کرد.
کمی سرخ شدم ـو رومو اونور کردم ـو با اخم گفتم: فـ.. فکرشم نکن که...که بگم کیه!!
خنده ی ریزی کرد که گفتم: تـ.. تو چطور؟
سری تکون داد ـو با لبخند گفت: اون فرد فراتراز خاص ـه! علاقم نسبت بهش زیاده هرچند که هنوز نتونستم بهش اعتراف کنم!
خنده ی ریزی کردم ـو با لبخند گفتم: اون فرد خیلی خوشبخت ـه که تورو داره، مطمئنم اونم به تو علاقه داره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۸k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.