فیک تهیونگ پارت ۱۸
از زبان ا/ت
گفتم : اگه کاری نداری من میرم
برگشتم برم یه چند قدم برداشتم یهو از بازوم گرفت و برگردوندم سمته خودشو بلافاصله لباش رو روی لبام گذاشت
چشمام همونجوری باز بود قلبم داشت میپرید بیرون
ازم جدا شد هنوزم همونطور خشکم زده بود یه لبخنده شیطانی زد و دستاش رو گذاشت روی شونه هام و برگردوندم و گفت : حالا میتونی بری
بدون اینکه چیزی بگم بدو بدو رفتم سمته خونه
همین که رسیدم به در وایستام به اتفاق چند لحظه پیش فکر کردم خنده آرومی کردم و اما بعده چند ثانیه به خودم اومدم آروم گفتم : ا/ت به خودت بیا نفس عمیق کشیدم و در زدم مامانم در رو باز کرد بهم از سر تا پا نگاه کرد و گفت : پس چرا چیزی نخریدی
خاک تو سرم یادم رفته
گفتم : ام...چیزه...بسته بود مغازه برای همون
از زبان تهیونگ
رفتم عمارت داشتم به ا/ت فکر میکردم که خدمتکار اومد و گفت : آقا مادرتون خانم کیم کارتون دارن
بلند شدم رفتم طبقه بالا توی اتاق کارش حتما ، در زدم گفت بیا تو
رفتم تو
گفتم : کارم داشتی
گفت : کجا بودی
گفتم : برای بیرون رفتن هم باید ازت اجازه بگیرم اونقدر بزرگ شدم که بدونم چیکار میکنم
برگشتم که از اتاق خارج بشم که داد زد و گفت : اینا چی هستن هااا
برگشتم سمتش و چندتا عکس دستش بود رفتم نزدیک تر عکسا رو پرت کرد سمتم خَم شدم و از زمین برشون داشتم اینا همه عکسای منو ا/ت هستن
گفتم : تو ما رو تعقیب میکنی...
از پشته میزش اومد بیرون و گفت : تهیونگ حواست رو جمع کن...اگر بازم ادامه بدین کاری میکنم نه تنها تو و اون دختره بلکه برای اطرافیانتون هم دنیا جهنم بشه...منو میشناسی میدونی چیکارا میتونم بکنم
اینو گفت و رفت
خیلی اعصبی بودم برگشتم اتاقم موندم جلوی آینه تا میتونستم بهش مشت زدم که دره اتاقم باز شد و خواهرم اومد تو دستام رو گرفت و گفت : تهیونگ چیکار میکنی دستام غرق در خون بود گفتم : ته یان ولم کن
گفت : تهیونگ آروم باش...مامان بهت چی گفت بیا حرف بزنیم
گفتم : اگه کاری نداری من میرم
برگشتم برم یه چند قدم برداشتم یهو از بازوم گرفت و برگردوندم سمته خودشو بلافاصله لباش رو روی لبام گذاشت
چشمام همونجوری باز بود قلبم داشت میپرید بیرون
ازم جدا شد هنوزم همونطور خشکم زده بود یه لبخنده شیطانی زد و دستاش رو گذاشت روی شونه هام و برگردوندم و گفت : حالا میتونی بری
بدون اینکه چیزی بگم بدو بدو رفتم سمته خونه
همین که رسیدم به در وایستام به اتفاق چند لحظه پیش فکر کردم خنده آرومی کردم و اما بعده چند ثانیه به خودم اومدم آروم گفتم : ا/ت به خودت بیا نفس عمیق کشیدم و در زدم مامانم در رو باز کرد بهم از سر تا پا نگاه کرد و گفت : پس چرا چیزی نخریدی
خاک تو سرم یادم رفته
گفتم : ام...چیزه...بسته بود مغازه برای همون
از زبان تهیونگ
رفتم عمارت داشتم به ا/ت فکر میکردم که خدمتکار اومد و گفت : آقا مادرتون خانم کیم کارتون دارن
بلند شدم رفتم طبقه بالا توی اتاق کارش حتما ، در زدم گفت بیا تو
رفتم تو
گفتم : کارم داشتی
گفت : کجا بودی
گفتم : برای بیرون رفتن هم باید ازت اجازه بگیرم اونقدر بزرگ شدم که بدونم چیکار میکنم
برگشتم که از اتاق خارج بشم که داد زد و گفت : اینا چی هستن هااا
برگشتم سمتش و چندتا عکس دستش بود رفتم نزدیک تر عکسا رو پرت کرد سمتم خَم شدم و از زمین برشون داشتم اینا همه عکسای منو ا/ت هستن
گفتم : تو ما رو تعقیب میکنی...
از پشته میزش اومد بیرون و گفت : تهیونگ حواست رو جمع کن...اگر بازم ادامه بدین کاری میکنم نه تنها تو و اون دختره بلکه برای اطرافیانتون هم دنیا جهنم بشه...منو میشناسی میدونی چیکارا میتونم بکنم
اینو گفت و رفت
خیلی اعصبی بودم برگشتم اتاقم موندم جلوی آینه تا میتونستم بهش مشت زدم که دره اتاقم باز شد و خواهرم اومد تو دستام رو گرفت و گفت : تهیونگ چیکار میکنی دستام غرق در خون بود گفتم : ته یان ولم کن
گفت : تهیونگ آروم باش...مامان بهت چی گفت بیا حرف بزنیم
۱۲۹.۶k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.