Part 16
Part 16 ♣️♥️
با دیدن باز شدن چشای هیونجین سر جاش خشک شد میخواست بلند شه بره که هیونجین مچ دستشو خیلی بی جون و آروم گرفت با صدای خیلی ضعیفی با مستی زیاد که بدن پسر بخاطرش داغ بود لب زد
♧ : میشه یک بار دیگه تکرارش کنی ! ( بغض )
♡ : چ...چی...چیرو ؟ ( خیره به هیونجین )
♧ : همون بوسه نرم و لذت بخش رو !
♡ : تو...تو نمیفهمی چی میگی حالت بده بگیر بخواب تا دکترت بیاد کار دارم !
♧ : پس پیشم بمون نرو ... ( سرفه کردن )
♡ : مگه تو از من بدت نمیومد مگه تو نبودی که منو پرت کرده بودی بیرون تا راحت تر به زندگیت برسی باز الان برای چی میخوای اینجا بمونم پ...
♧ : اکسیژن کم دارم میخوام تو هوای وجود تو حتی برای آخرین بار هم که شده نفس بکشم حالا بمون . ( صدای ضعیف )
فلیکس که به خودش قول داده بود حتی برای بیرون رفتنش از این مکان کوفتی بشه از پسر مراقبت کنه پس میخواست روی صندلی بشینه که ...
♧ : می...میشه رو تختم کنارم بشینی ؟ ( نگاه مظلومانه )
♡ : اوک فقط بخواب لطفا بیدار موندنت اذیتم میکنه ( لحن سرد )
هیونجین با نشستن پسر کنارش حس آرامش بهش منتقل شده با اینکه حالش خیلی خراب بود اما بخاطر پسر کناریش حالشو نادیده گرفت و پلکاشو با هزار زحمت روی هم گذاشت تا بخوابه .
چند دقیقه گذشت اما فلیکس از کنار پسر نرفته بود و به صورت خوابیدش زل زده بود از اینکه چشمای باز هیونجین رو ببینه اذیت میشد چون شاید خودشم خبر داشت و میدونست که اون تَهِ قلبش هنوزم ذره ای از عشق به هیونجین پیدا میشه . بخاطر خواهش چند لحظه پیش هیونجین ناراحت بود که چرا بهش جواب رَد داده بود داشت با خودش کلنجار میرفت که یهو پا رو دلش گذاشت با خودش گفت حالا که پسر خوابه شاید الان باز بتونه کاری که ازش خواسته بود رو انجام بده فلیکس شاید از هیونجین متنفر بود و قلبش نسبت بهش سرد و سنگ شده بود اما...
☆☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
با دیدن باز شدن چشای هیونجین سر جاش خشک شد میخواست بلند شه بره که هیونجین مچ دستشو خیلی بی جون و آروم گرفت با صدای خیلی ضعیفی با مستی زیاد که بدن پسر بخاطرش داغ بود لب زد
♧ : میشه یک بار دیگه تکرارش کنی ! ( بغض )
♡ : چ...چی...چیرو ؟ ( خیره به هیونجین )
♧ : همون بوسه نرم و لذت بخش رو !
♡ : تو...تو نمیفهمی چی میگی حالت بده بگیر بخواب تا دکترت بیاد کار دارم !
♧ : پس پیشم بمون نرو ... ( سرفه کردن )
♡ : مگه تو از من بدت نمیومد مگه تو نبودی که منو پرت کرده بودی بیرون تا راحت تر به زندگیت برسی باز الان برای چی میخوای اینجا بمونم پ...
♧ : اکسیژن کم دارم میخوام تو هوای وجود تو حتی برای آخرین بار هم که شده نفس بکشم حالا بمون . ( صدای ضعیف )
فلیکس که به خودش قول داده بود حتی برای بیرون رفتنش از این مکان کوفتی بشه از پسر مراقبت کنه پس میخواست روی صندلی بشینه که ...
♧ : می...میشه رو تختم کنارم بشینی ؟ ( نگاه مظلومانه )
♡ : اوک فقط بخواب لطفا بیدار موندنت اذیتم میکنه ( لحن سرد )
هیونجین با نشستن پسر کنارش حس آرامش بهش منتقل شده با اینکه حالش خیلی خراب بود اما بخاطر پسر کناریش حالشو نادیده گرفت و پلکاشو با هزار زحمت روی هم گذاشت تا بخوابه .
چند دقیقه گذشت اما فلیکس از کنار پسر نرفته بود و به صورت خوابیدش زل زده بود از اینکه چشمای باز هیونجین رو ببینه اذیت میشد چون شاید خودشم خبر داشت و میدونست که اون تَهِ قلبش هنوزم ذره ای از عشق به هیونجین پیدا میشه . بخاطر خواهش چند لحظه پیش هیونجین ناراحت بود که چرا بهش جواب رَد داده بود داشت با خودش کلنجار میرفت که یهو پا رو دلش گذاشت با خودش گفت حالا که پسر خوابه شاید الان باز بتونه کاری که ازش خواسته بود رو انجام بده فلیکس شاید از هیونجین متنفر بود و قلبش نسبت بهش سرد و سنگ شده بود اما...
☆☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
۸۹۴
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.