کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۲۲
ژانت: باشه ولی اگه تهیونگ بفهمه چی؟ من نمیخوام فعلا بویی ببره چون هنوز در موردت مطمئن نیستم
ماتیاس: باشه هرچی بخوای صبر میکنم...
فقط یه چیزی
ژانت: چی
ماتیاس: تو شام خوردی؟
ژانت با بی حوصلگی: نه نخوردم وقتی تنهام معمولا یه چیز سبک میخورم
ماتیاس: حالا که تنها نیستی پس زنگ میزنم غذا سفارش میدم برای جفتمون
ژانت: باشه...
از زبان ژانت: ماتیاس غذا سفارش داد و منم بهش گفتم که تا غذا میرسه میرم ظرفای نشسته ی ظهرمو میشورم و میزو میچینم اونم تو پذیرایی نشسته بود... زمانیکه من توی آشپزخونه بودم زنگ درو زدن....
از زبان ماتیاس: وقتی زنگو زدن ژانت از تو آشپزخونه صدا زد و گفت: ماتیاس حتما غذاها رسیده درو باز کن؛ منم بدون اینکه یه نگاه بندازم ببینم کیه دکمه آیفون رو زدم و رفتم پای در که غذاها رو بگیرم...
از زبان تهیونگ: وقتی در خونه ژانت به روم باز شد در کمال تعجب دیدم دوس پسر سابق ژانت درو باز کرد خیلی شوک شدم فک کردم مثل دفعه قبل اومده اذیتش کنه یقشو گرفتم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ ژانت کجاس؟
ماتیاس هم که شوکه شده بود به خودش اومد و دستمو از یقش جدا کرد و گفت: من میخواستم اینو از تو بپرسم...
توی همون گیر و دار بودیم که یه پیک موتوری یه بسته غذا آورد و پشت سرم وایساد و اونا رو به طرف ماتیاس دراز کرد و گفت: اینم سفارشاتون...
وقتی نگاه کردم دیدم غذا برای دو نفره دنیا رو سرم خراب شد ماتیاس رو کنار زدم و رفتم تو خونه...
از زبان ژانت: شنیدم که در بسته شد فک کردم ماتیاس غذاها رو آورده گفتم بیا میز آمادس ولی وقتی برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم تهیونگ وایساده و از عصبانیت قرمز شده با لکنت و صدای لرزونی گفتم: ته...تهیون...تهیونگ...من....
تهیونگ: هیسسسس هیچی نگو...چون همه چیو دارم میبینم همه چیز واضحه...تو منو بازی دادی واقعا برات متاسفم...
ماتیاس پشت تهیونگ وایساده بود و فقط نظاره گر بود انگار همچین بدش نمیومد که رابطه ما دوتا خراب بشه من حتی زبونم لال شده بود که انکار کنم چون تا حدودی حقیقت داشت ماتیاس که به زور اینجا نبود من اجازه داده بودم من نمیخواستم اینطوری قضیه تموم شه ولی حالا که این فرصت پیش اومده بود باید یکی از این دو نفرو انتخاب میکردم....
تهیونگ: اینجا چه خبره ژانت؟ چرا جفتتون لال شدین؟ حتی انکارشم نمیکنی؟ من که همیشه عاشقت بودم چه بدی ای در حقت کردم که این وضعیت لایقمه؟
تهیونگ از سوال پرسیدن و نشنیدن هیچ جوابی خسته شد یه سر تکون داد و برگشت که بره که صداش زدم و گفتم: تهیونگ صبر کن من نمیخواستم این شکلی موضوعو بهت بگم ولی حالا که پیش اومد باید بگم که منو تو به درد هم نمیخوریم من قسم میخورم که تا امروز هیچ خیانتی به تو نکردم ولی تو فکر این بودم که ازت جدا شم
تهیونگ:نمیدونم دلیلت چیه....
ماتیاس: باشه هرچی بخوای صبر میکنم...
فقط یه چیزی
ژانت: چی
ماتیاس: تو شام خوردی؟
ژانت با بی حوصلگی: نه نخوردم وقتی تنهام معمولا یه چیز سبک میخورم
ماتیاس: حالا که تنها نیستی پس زنگ میزنم غذا سفارش میدم برای جفتمون
ژانت: باشه...
از زبان ژانت: ماتیاس غذا سفارش داد و منم بهش گفتم که تا غذا میرسه میرم ظرفای نشسته ی ظهرمو میشورم و میزو میچینم اونم تو پذیرایی نشسته بود... زمانیکه من توی آشپزخونه بودم زنگ درو زدن....
از زبان ماتیاس: وقتی زنگو زدن ژانت از تو آشپزخونه صدا زد و گفت: ماتیاس حتما غذاها رسیده درو باز کن؛ منم بدون اینکه یه نگاه بندازم ببینم کیه دکمه آیفون رو زدم و رفتم پای در که غذاها رو بگیرم...
از زبان تهیونگ: وقتی در خونه ژانت به روم باز شد در کمال تعجب دیدم دوس پسر سابق ژانت درو باز کرد خیلی شوک شدم فک کردم مثل دفعه قبل اومده اذیتش کنه یقشو گرفتم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ ژانت کجاس؟
ماتیاس هم که شوکه شده بود به خودش اومد و دستمو از یقش جدا کرد و گفت: من میخواستم اینو از تو بپرسم...
توی همون گیر و دار بودیم که یه پیک موتوری یه بسته غذا آورد و پشت سرم وایساد و اونا رو به طرف ماتیاس دراز کرد و گفت: اینم سفارشاتون...
وقتی نگاه کردم دیدم غذا برای دو نفره دنیا رو سرم خراب شد ماتیاس رو کنار زدم و رفتم تو خونه...
از زبان ژانت: شنیدم که در بسته شد فک کردم ماتیاس غذاها رو آورده گفتم بیا میز آمادس ولی وقتی برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم تهیونگ وایساده و از عصبانیت قرمز شده با لکنت و صدای لرزونی گفتم: ته...تهیون...تهیونگ...من....
تهیونگ: هیسسسس هیچی نگو...چون همه چیو دارم میبینم همه چیز واضحه...تو منو بازی دادی واقعا برات متاسفم...
ماتیاس پشت تهیونگ وایساده بود و فقط نظاره گر بود انگار همچین بدش نمیومد که رابطه ما دوتا خراب بشه من حتی زبونم لال شده بود که انکار کنم چون تا حدودی حقیقت داشت ماتیاس که به زور اینجا نبود من اجازه داده بودم من نمیخواستم اینطوری قضیه تموم شه ولی حالا که این فرصت پیش اومده بود باید یکی از این دو نفرو انتخاب میکردم....
تهیونگ: اینجا چه خبره ژانت؟ چرا جفتتون لال شدین؟ حتی انکارشم نمیکنی؟ من که همیشه عاشقت بودم چه بدی ای در حقت کردم که این وضعیت لایقمه؟
تهیونگ از سوال پرسیدن و نشنیدن هیچ جوابی خسته شد یه سر تکون داد و برگشت که بره که صداش زدم و گفتم: تهیونگ صبر کن من نمیخواستم این شکلی موضوعو بهت بگم ولی حالا که پیش اومد باید بگم که منو تو به درد هم نمیخوریم من قسم میخورم که تا امروز هیچ خیانتی به تو نکردم ولی تو فکر این بودم که ازت جدا شم
تهیونگ:نمیدونم دلیلت چیه....
۷.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.