fake kook
fake kook
part*²¹
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: چیه باز
تهیونگ: اومدم بهت یه چیزی توضیح بدم من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه
ا.ت: منظورت چیه؟
تهیونگ: من خیلی نگرانتم
ا.ت: نگرانم نباش
تهیونگ: واقعا چقدر مطمئنی این پسره دوست داره تو که گفتی همه اینا نقشه بوده
ا.ت: چرت و پرت نگو برو بیرون میخوام بخوابم
تهیونگ: او شاید دوست نداشته باشه چون چیزی براش تو این دنیا نمونده مجبوره الکی وانمود کنه تورو دوست داره یکم فک کن
دست تهیونگ گرفتم و بردمش بیرون درو بستم
ا.ت: دیگه حرف الکی درباره جونگکوک نگو حالا هم برو
برگشتم تو اتاقم و درو بستم و رفتم خوابیدم و حرفای تهیونگ توی ذهنم میپیچید یعنی چی واقعا جونگکوک منو دوست نداره😔با خودم کلی حرف زدم و فک کردم که خوابم برد
فردا صبح
م: ا.ت بیدار شو
ا.ت: بله مامان
م: میخوایم بریم پیش پدربزرگت
ا.ت: باشه
رفتیم خونه پدربزرگ
پ.ب: سلام نوه ی عزیزم
تهیونگ: سلام
پدرم رفت تو گوش پدربزرگم یه چیزی گفت منم بیخیال رفتم
پ.ب: ا.ت
ا.ت: بله
پ.ب: بیا بشین
ا.ت: بله پدربزرگ بفرمایید
پ.ب: هنوز با جونگکوک در ارتباطی
به نگاهی به تهیونگ کردم
ا.ت: نه نیستم
پ.ب: ولی هنوز شوهرته
ا.ت: اره
و اینکه هنوز دوسش دارم
پ.ب: خبری ازش داری که الان کجاست
ا.ت: نه
تهیونگ: چرا ا.ت دروغ میدی پدربزرگ ا.ت دروغ میده اون هنوز باهاش در ارتباطه حتی دیشب هم داشت باهاش حرف میزد
پ: چی ا.ت که دیشب رفت پیش دوستش با کلی مراقب براش گذاشته بودم دورشون زده
ا.ت: نه پدربزرگ من راست میگم
پ.ب: حق داری اخه شوهرته ولی باید ولش کنی
ا.ت: میتونم بپرسم چرا
پ.ب: چون دوست نداره
ا.ت: مگه شما از دلش خبر دارید
پ.ب: نه ولی میدونم اون کسی به جز تو نداره مجبور تورو ماله خودش کنه
پ: اینو خوب گفتی پدرجان ا.ت گوش بده
ا.ت: من نمیدونم واقعا
پ.ب: به حرفام خوب فک کن و میتونی بری
ا.ت: از اونجا بلند شدم و رفتم
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: تو پسرعموی منی یا دشمنم؟
#کوک
#فیک
#سناریو
part*²¹
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: چیه باز
تهیونگ: اومدم بهت یه چیزی توضیح بدم من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه
ا.ت: منظورت چیه؟
تهیونگ: من خیلی نگرانتم
ا.ت: نگرانم نباش
تهیونگ: واقعا چقدر مطمئنی این پسره دوست داره تو که گفتی همه اینا نقشه بوده
ا.ت: چرت و پرت نگو برو بیرون میخوام بخوابم
تهیونگ: او شاید دوست نداشته باشه چون چیزی براش تو این دنیا نمونده مجبوره الکی وانمود کنه تورو دوست داره یکم فک کن
دست تهیونگ گرفتم و بردمش بیرون درو بستم
ا.ت: دیگه حرف الکی درباره جونگکوک نگو حالا هم برو
برگشتم تو اتاقم و درو بستم و رفتم خوابیدم و حرفای تهیونگ توی ذهنم میپیچید یعنی چی واقعا جونگکوک منو دوست نداره😔با خودم کلی حرف زدم و فک کردم که خوابم برد
فردا صبح
م: ا.ت بیدار شو
ا.ت: بله مامان
م: میخوایم بریم پیش پدربزرگت
ا.ت: باشه
رفتیم خونه پدربزرگ
پ.ب: سلام نوه ی عزیزم
تهیونگ: سلام
پدرم رفت تو گوش پدربزرگم یه چیزی گفت منم بیخیال رفتم
پ.ب: ا.ت
ا.ت: بله
پ.ب: بیا بشین
ا.ت: بله پدربزرگ بفرمایید
پ.ب: هنوز با جونگکوک در ارتباطی
به نگاهی به تهیونگ کردم
ا.ت: نه نیستم
پ.ب: ولی هنوز شوهرته
ا.ت: اره
و اینکه هنوز دوسش دارم
پ.ب: خبری ازش داری که الان کجاست
ا.ت: نه
تهیونگ: چرا ا.ت دروغ میدی پدربزرگ ا.ت دروغ میده اون هنوز باهاش در ارتباطه حتی دیشب هم داشت باهاش حرف میزد
پ: چی ا.ت که دیشب رفت پیش دوستش با کلی مراقب براش گذاشته بودم دورشون زده
ا.ت: نه پدربزرگ من راست میگم
پ.ب: حق داری اخه شوهرته ولی باید ولش کنی
ا.ت: میتونم بپرسم چرا
پ.ب: چون دوست نداره
ا.ت: مگه شما از دلش خبر دارید
پ.ب: نه ولی میدونم اون کسی به جز تو نداره مجبور تورو ماله خودش کنه
پ: اینو خوب گفتی پدرجان ا.ت گوش بده
ا.ت: من نمیدونم واقعا
پ.ب: به حرفام خوب فک کن و میتونی بری
ا.ت: از اونجا بلند شدم و رفتم
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: تو پسرعموی منی یا دشمنم؟
#کوک
#فیک
#سناریو
۱۴.۵k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.