عشق مدرسه ای پارت هشتم
داستان از زبان جونگ کوک
توی راه به حرف ا/ت فکر میکردم نباید بازیش میدادم اون منو دوست داره اما من اونو دوست ندارم اما من میخوام اذیتش کنم پس تا اینجا نقشه خوب پیش رفتم این ا/ت هست آره خودشه
جونگ کوک:ا/ت
ا/ت: بله
جونگ کوک: راجب حرفی که زدی فکر کردم
ذهن ا/ت: تا اینو گفت سرخ شدم
ا/ت: خب نظرت چیه
جونگ کوک: قبوله
ا/ت: هاااا
جونگ کوک: منم دوست دارم
ا/ت: جدی
جونگ کوک: آره
ا/ت: خب به مامان و بابام بگم
جونگ کوک: نه نگو
ا/ت: چرا
جونگ کوک: شاید خوششون نیاد که دخترشون دوست پسر داره
ا/ت: آها باشه خب تو هم به مامان و بابات نگو
جونگ کوک: باشه من امروز کلاس دارم نمیتونم باهات تا دم در خونه بیام
ا/ت: باشه خداحافظ
جونگ کوک: خداحافظ
وای باورم نمیشه جونگ کوک قبول کرد که باهام قرار بزاره وای باورم نمیشه
راوی: دیدی عاشقش شدی
ا/ت: آره
راوی: وای بچم بزرگ شد
ا/ت: حالا بزرگش نکن کاری نکردی
راوی: کردم😝😝
ا/ت: وای دست از سرم بردار هی تیکه بهم میدانی
راوی: 😛😜🤪😝
ا/ت:😐😐😑😑🙄🙄
عه وا رسیدم خونه چقدر زمان زود گذشت
راوی: با من زمان زود میگذره
ا/ت: آره راست میگی نصف عمرم رو به فنا دادی
راوی: 😁😁
وارد خونه شدم و مامانم رو دیدم
ا/ت: سلام مامان
م.ت: سلام دخترم
ا/ت: بابا هنوز نیومده
م.ت: نه بیا ناهار بخور
ا/ت: باشه لباسام رو عوض کنم میام و با هم میخوریم
م.ت: باشه
هوفففف خداروشکر به مامانم نگفتم رل زدم ( بچه ها اگر یادتون باشه با جونگ کوک رل زده)
لباسام رو عوض کردم و رفتم پیش مامانم صبحانه خوردم و بعد رفتم تو اتاقم واقعا دوسم داره باورم نمیشه قبول کرد ولی یکم عجیب نیست که قبول کرد اخه همیشه اذیتم میکرد وای خدا من باید چیکار کنم باشه حواسم هست تو تله نیفتم فعلا میرم تو گوشیم ....
وای خدا ساعت چنده وای ساعت۷ هست برم شام بخورم ....
شام خوردم حالا میرم کتاب بخونم ....
آخیش تمام شد دیگه ساعت ۱۰ هست میرم بخوابم
ا/ت: شب بخیر
راوی: شب بخیر
خدا: شب بخیر
......
توی راه به حرف ا/ت فکر میکردم نباید بازیش میدادم اون منو دوست داره اما من اونو دوست ندارم اما من میخوام اذیتش کنم پس تا اینجا نقشه خوب پیش رفتم این ا/ت هست آره خودشه
جونگ کوک:ا/ت
ا/ت: بله
جونگ کوک: راجب حرفی که زدی فکر کردم
ذهن ا/ت: تا اینو گفت سرخ شدم
ا/ت: خب نظرت چیه
جونگ کوک: قبوله
ا/ت: هاااا
جونگ کوک: منم دوست دارم
ا/ت: جدی
جونگ کوک: آره
ا/ت: خب به مامان و بابام بگم
جونگ کوک: نه نگو
ا/ت: چرا
جونگ کوک: شاید خوششون نیاد که دخترشون دوست پسر داره
ا/ت: آها باشه خب تو هم به مامان و بابات نگو
جونگ کوک: باشه من امروز کلاس دارم نمیتونم باهات تا دم در خونه بیام
ا/ت: باشه خداحافظ
جونگ کوک: خداحافظ
وای باورم نمیشه جونگ کوک قبول کرد که باهام قرار بزاره وای باورم نمیشه
راوی: دیدی عاشقش شدی
ا/ت: آره
راوی: وای بچم بزرگ شد
ا/ت: حالا بزرگش نکن کاری نکردی
راوی: کردم😝😝
ا/ت: وای دست از سرم بردار هی تیکه بهم میدانی
راوی: 😛😜🤪😝
ا/ت:😐😐😑😑🙄🙄
عه وا رسیدم خونه چقدر زمان زود گذشت
راوی: با من زمان زود میگذره
ا/ت: آره راست میگی نصف عمرم رو به فنا دادی
راوی: 😁😁
وارد خونه شدم و مامانم رو دیدم
ا/ت: سلام مامان
م.ت: سلام دخترم
ا/ت: بابا هنوز نیومده
م.ت: نه بیا ناهار بخور
ا/ت: باشه لباسام رو عوض کنم میام و با هم میخوریم
م.ت: باشه
هوفففف خداروشکر به مامانم نگفتم رل زدم ( بچه ها اگر یادتون باشه با جونگ کوک رل زده)
لباسام رو عوض کردم و رفتم پیش مامانم صبحانه خوردم و بعد رفتم تو اتاقم واقعا دوسم داره باورم نمیشه قبول کرد ولی یکم عجیب نیست که قبول کرد اخه همیشه اذیتم میکرد وای خدا من باید چیکار کنم باشه حواسم هست تو تله نیفتم فعلا میرم تو گوشیم ....
وای خدا ساعت چنده وای ساعت۷ هست برم شام بخورم ....
شام خوردم حالا میرم کتاب بخونم ....
آخیش تمام شد دیگه ساعت ۱۰ هست میرم بخوابم
ا/ت: شب بخیر
راوی: شب بخیر
خدا: شب بخیر
......
۸.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.