part 1
part_1
هانا:1ماه بود که مامان و بابام رفتن مسافرت دلم براشون تنگ شده بود. میخواستن برگردن. که اون روز خبر مرگ شون رو شنیدم دنیا مو نابود کرد اون خبر
فلش بگ
که صدای مادربزرگ رو شنیدم داشت میگفت نه از اتاقم اومدم بیرون از پله ها اومدم پایین که دیدم همه دارن گریه میکنن . پرسیدم
هانا:چی شده چرا گریه میکنید همتون
ها یون:هانا.....(زن عموی هانا مادر تهیونگ)
هانا:چی شده
مادربزرگ:هانا دخترم مامان بابات
هانا :مامان و بابام چی(با داد)
مادربزرگ:تصادف کردن و مردن ولی جسدشون رو پیدا نکردن .ماشین ترکیده سوختن
هانا:چی ......نه نه دارین دورغ میگین(با گریه و داد)
ها یون:دخترن اورم باش
هانا:زن عمو اینا چی میگین همشون دورغه نه دارین با من شوخی میکنید .مگه نه ها
هایون:دخترم متاسفم ولی ما شوخی نمیکنیم
هانا:نه....نه نمیشه
پایان فلش بگ
هانا:حالا از اون روز ۵ ماه می گذره....
ولی منم هنوزم باور نمیکنم .که پدر مادرم مردن
همه فراموش کردن حالا دارن مراسم عروسی تهیونگ و هو ان رو ترتیب میکنن باورم نمیشه حتی نزاشتن ۱ سال بشه. چه زود از یادشون رفت.
درسته چون اونا یه کسی رو یه سببی رو برای زنده ماندن و زندگی کردن دارن. فقط منم که تو این. خونه سببی برای زندگی کردن ندارم.
تو فکر فرو رفته بودم که با صدای مادر بزرگم به خودم اومدم .داشت با داد اعصبانت با همه رفتا میکرد به خاطر چی؟ 《به خاطر اینکه نمی خواست تهیونگ تنها ولیعهدش با یه هرزه ازدواج کنه دومی کسی بود که اینو نمی خواست؟اولین کس کی بود؟من بودم از وقتی که بچه بودم عاشق تهیونگ بودم و هستم ولی اون از من از بچه گی متنفر بود الان هم متنفره ولی من عاشقم نمیخوام با هو ان ازدواج کنه ولی داره میکنه واقعا این دنیا خیلی بی عدالته چرا؟ چون بد ها تو این دنیا خوشحالن ولی خوب ها غمگین اخه میگن خدا همه رو با یه چشم میبینه پس چرا اونجوری نیست پس چرا همیشه بد ها میبرن ولی خوب ها میبازن واقعا عدالت این دنیا رومن نمیفهمم چون خیلی بی عدالته》
نظرتون چیه ادامه بدم💜🤔🤔
هانا:1ماه بود که مامان و بابام رفتن مسافرت دلم براشون تنگ شده بود. میخواستن برگردن. که اون روز خبر مرگ شون رو شنیدم دنیا مو نابود کرد اون خبر
فلش بگ
که صدای مادربزرگ رو شنیدم داشت میگفت نه از اتاقم اومدم بیرون از پله ها اومدم پایین که دیدم همه دارن گریه میکنن . پرسیدم
هانا:چی شده چرا گریه میکنید همتون
ها یون:هانا.....(زن عموی هانا مادر تهیونگ)
هانا:چی شده
مادربزرگ:هانا دخترم مامان بابات
هانا :مامان و بابام چی(با داد)
مادربزرگ:تصادف کردن و مردن ولی جسدشون رو پیدا نکردن .ماشین ترکیده سوختن
هانا:چی ......نه نه دارین دورغ میگین(با گریه و داد)
ها یون:دخترن اورم باش
هانا:زن عمو اینا چی میگین همشون دورغه نه دارین با من شوخی میکنید .مگه نه ها
هایون:دخترم متاسفم ولی ما شوخی نمیکنیم
هانا:نه....نه نمیشه
پایان فلش بگ
هانا:حالا از اون روز ۵ ماه می گذره....
ولی منم هنوزم باور نمیکنم .که پدر مادرم مردن
همه فراموش کردن حالا دارن مراسم عروسی تهیونگ و هو ان رو ترتیب میکنن باورم نمیشه حتی نزاشتن ۱ سال بشه. چه زود از یادشون رفت.
درسته چون اونا یه کسی رو یه سببی رو برای زنده ماندن و زندگی کردن دارن. فقط منم که تو این. خونه سببی برای زندگی کردن ندارم.
تو فکر فرو رفته بودم که با صدای مادر بزرگم به خودم اومدم .داشت با داد اعصبانت با همه رفتا میکرد به خاطر چی؟ 《به خاطر اینکه نمی خواست تهیونگ تنها ولیعهدش با یه هرزه ازدواج کنه دومی کسی بود که اینو نمی خواست؟اولین کس کی بود؟من بودم از وقتی که بچه بودم عاشق تهیونگ بودم و هستم ولی اون از من از بچه گی متنفر بود الان هم متنفره ولی من عاشقم نمیخوام با هو ان ازدواج کنه ولی داره میکنه واقعا این دنیا خیلی بی عدالته چرا؟ چون بد ها تو این دنیا خوشحالن ولی خوب ها غمگین اخه میگن خدا همه رو با یه چشم میبینه پس چرا اونجوری نیست پس چرا همیشه بد ها میبرن ولی خوب ها میبازن واقعا عدالت این دنیا رومن نمیفهمم چون خیلی بی عدالته》
نظرتون چیه ادامه بدم💜🤔🤔
۱۱.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.