رمان عشق شکلاتی پارات 8
دازای: اگه نمیای به زور میبرمت
و با تمام سرعت داشت میدوید
یومه: دازای احمق بزارم زمین همه دارن نگامون میکنن
دازای: باشه خودت خواستی
یهو ولم کرد منم با مخ خوردم زمین
یومه: دازای خدا خیرت نده دازای آخر خودم تورو میکشم
____: هوی احمق چیکارش کردی
یومه: ها چویا جونم تویی خیلی دلم برات تنگ شده بود
پریدم بغلش محکم بغلش کردم
بعد فهمیدم چه گندی زدم از بغلش بیرون اومدم مطمنم سرخ سرخ شدم
یومه: ببخشید
دازای داشت ریز ریز میخندید
دازای: زوج خوبی میشین
من و چویا قیافه پو کر به خودمون گرفتیم
یومه و چویا باهم: خفه بابا
چویا: آها راستی شما اینجا چیکار می کنین
دازای: اومدیم خاستگاری برای خواهرم
یومه: دازایــــــــــــی مـــــن آخر تورو میکشم
دازای پابه فرار گذاشت و رفت سمت کافه
یومه: دازای منو مجبور کرد بیام کافه
چویا: که این طور منم میخواستم برم
یومه: باشه پس بزن بریم
و با تمام سرعت داشت میدوید
یومه: دازای احمق بزارم زمین همه دارن نگامون میکنن
دازای: باشه خودت خواستی
یهو ولم کرد منم با مخ خوردم زمین
یومه: دازای خدا خیرت نده دازای آخر خودم تورو میکشم
____: هوی احمق چیکارش کردی
یومه: ها چویا جونم تویی خیلی دلم برات تنگ شده بود
پریدم بغلش محکم بغلش کردم
بعد فهمیدم چه گندی زدم از بغلش بیرون اومدم مطمنم سرخ سرخ شدم
یومه: ببخشید
دازای داشت ریز ریز میخندید
دازای: زوج خوبی میشین
من و چویا قیافه پو کر به خودمون گرفتیم
یومه و چویا باهم: خفه بابا
چویا: آها راستی شما اینجا چیکار می کنین
دازای: اومدیم خاستگاری برای خواهرم
یومه: دازایــــــــــــی مـــــن آخر تورو میکشم
دازای پابه فرار گذاشت و رفت سمت کافه
یومه: دازای منو مجبور کرد بیام کافه
چویا: که این طور منم میخواستم برم
یومه: باشه پس بزن بریم
۸.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.