P29
P29
تهیونگ سرشو روی میز کتابخانه گذاشته بود و به الیزایی که با شوق در حال کتاب خواندن بود خیره شده بود: تو همیشه اینقدر زیبا کتاب میخونی؟؟؟
الیزا آنقدر غرق کتاب بود که متوجه نشد. تهیونگ از جاش بلند شد. میز و دور زد تا به الیزا رسید. صندلیش رو عقب برد و الیزا رو بین دستاش قفل کرد: وقتی یه نفر داره باهات حرف میزنه زشته بی اعتنایی کنی.
الیزا تک خنده کرد و گفت: آقای کیم الان سرم شلوغه.
و سعی کرد تهیونگ رو کنار بزنه. ولی انگار دستاش به صندلی قفل شده بود: حتی سرت برای منم شلوغه فرشته ی من؟؟؟
الیزا که عصبی شده بود به تلاشش ادامه داد گفت: حتی برای تو.
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت: میخوای آزادت کنم؟؟؟؟؟
پوزخند تهیونگ باعث شده بود عصبی تر بشه. با صدای بلندی فریاد زد: معلومه که میخوامممممممممممم.
ناگهان به خودش اومد دید بله چه گندی زده. همه ی حاضرین بهش با نگاه عصبی ای خیره شده بودن. الیزا سرشو پایین آورد و با خجالت عذر خواهی کرد.سرشو برگردوند و مستقیم به چشمای تهیونگ زل زد و زیر لب با حرص گفت: هرکاری که بگی انجام میدم فقط ولم کن.
تهیونگ با خونسردی گفت: باشه.
لباشو رو لبای دختر کوبوند و کام محکمی از لباش گرفت. بعد از چند دقیقه ازش جدا شد و رفت سرجاش نشست. نفس عمیقی کشید و گفت: الان دیگه آزادی.
الیزا بار دیگر با خشم به تهیونگ خیره شد و دوباره سرشو رو در کتاب فرو برد.....
چند ساعت بعد:
+ الیزا آروم باش خب معذرت میخوام.
_ از من میخوای آروم باشمممممممممم؟؟؟؟؟؟؟ تو میدونی چه حس مزخرفیه وقتی یه نفر سر کتاب خواندن مزاحمت بشه؟؟؟؟؟؟؟؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت و آروم گفت: آره میدونم.....ولی خب....
_ ولی و درد ولی و مرض.....وایسا ببینم وایسا تا بهت یاد بدم چه حسیههههههههه.
تهیونگ شروع به دویدن کرد و دختر پشت اون میدوید......
هرکی اونارو میدید بی شک میگفت اونا یه زوجن. بدون هیچ انکاری. اونا واقعن زیباترین عاشق و معشوق دنیا بودن....این چیزی نیست که من میگم......نظر خیلیاست.........
تهیونگ سرشو روی میز کتابخانه گذاشته بود و به الیزایی که با شوق در حال کتاب خواندن بود خیره شده بود: تو همیشه اینقدر زیبا کتاب میخونی؟؟؟
الیزا آنقدر غرق کتاب بود که متوجه نشد. تهیونگ از جاش بلند شد. میز و دور زد تا به الیزا رسید. صندلیش رو عقب برد و الیزا رو بین دستاش قفل کرد: وقتی یه نفر داره باهات حرف میزنه زشته بی اعتنایی کنی.
الیزا تک خنده کرد و گفت: آقای کیم الان سرم شلوغه.
و سعی کرد تهیونگ رو کنار بزنه. ولی انگار دستاش به صندلی قفل شده بود: حتی سرت برای منم شلوغه فرشته ی من؟؟؟
الیزا که عصبی شده بود به تلاشش ادامه داد گفت: حتی برای تو.
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت: میخوای آزادت کنم؟؟؟؟؟
پوزخند تهیونگ باعث شده بود عصبی تر بشه. با صدای بلندی فریاد زد: معلومه که میخوامممممممممممم.
ناگهان به خودش اومد دید بله چه گندی زده. همه ی حاضرین بهش با نگاه عصبی ای خیره شده بودن. الیزا سرشو پایین آورد و با خجالت عذر خواهی کرد.سرشو برگردوند و مستقیم به چشمای تهیونگ زل زد و زیر لب با حرص گفت: هرکاری که بگی انجام میدم فقط ولم کن.
تهیونگ با خونسردی گفت: باشه.
لباشو رو لبای دختر کوبوند و کام محکمی از لباش گرفت. بعد از چند دقیقه ازش جدا شد و رفت سرجاش نشست. نفس عمیقی کشید و گفت: الان دیگه آزادی.
الیزا بار دیگر با خشم به تهیونگ خیره شد و دوباره سرشو رو در کتاب فرو برد.....
چند ساعت بعد:
+ الیزا آروم باش خب معذرت میخوام.
_ از من میخوای آروم باشمممممممممم؟؟؟؟؟؟؟ تو میدونی چه حس مزخرفیه وقتی یه نفر سر کتاب خواندن مزاحمت بشه؟؟؟؟؟؟؟؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت و آروم گفت: آره میدونم.....ولی خب....
_ ولی و درد ولی و مرض.....وایسا ببینم وایسا تا بهت یاد بدم چه حسیههههههههه.
تهیونگ شروع به دویدن کرد و دختر پشت اون میدوید......
هرکی اونارو میدید بی شک میگفت اونا یه زوجن. بدون هیچ انکاری. اونا واقعن زیباترین عاشق و معشوق دنیا بودن....این چیزی نیست که من میگم......نظر خیلیاست.........
۸.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.