عشقی در افسانه ها پارت
سلام بچه ها
بابت حمایت ممنونم
ببخشید یه مدت نبودم
با این که کار داشتم سعی کردم پارت بدم🥲🥲🥲
مایکی:ا.ت چان کجا میری
ا.ت:میرم دنبال سانمی
مایکی:میشه من برم دنبال اش
ا.ت:اگه دوست داری باشه رفته بالا پشت بوم
مایکی:چرا رفته اون جا
ا.ت:هر وقت دلش میگیره میگه دوست دارم تنها باشم بعد میره بالا پشت بوم و آسمون رو نگاه میکنه
مایکی:آهان پس من میرم بیارمش
ا.ت:مرسی
مایکی:خواهش
ویو مایکی
رفتم بالا پشت بوم دیدم که سانمی رو زمین دراز کشیده و داره آسمون رو نگاه میکنه
متوجه آمدن من نشد
مایکی$
سانمی%
$:سانمی کون
سانمی یه حول خورد
%:تو از کی آمدی
$:همین الان
%:چی شده؟
$:ا.ت چان گفته بریم شام بخوریم
%:باشه الان میام
$:میگم سانمی کون شما داشتید به چی فک میکردین
%:هیچی ولش کن
$:اگه بخواید میتونید با من درد و دل کنید
%:ممنونم ولی نمیخوام
$:چرا؟
%:تو چی کار داری
سانمی کمی فک کرد و پاشد دست مایکی رو گرفت و گفت:بیا لبه پشت بوم بشینیم حرف بزنیم
$:باشه
%:میگم تو کسی بودی که ا.ت رو نجات دادی
$:اره
%:ازت ممنونم
بعد سانمی نا خودآگاه مایکی رو بغل کرد
مایکی هم اون رو بغل کرد
از هم جدا شدن
%:خوب زمانی ا.ت پیشم نيست من گمراه هستم نمیدونم کجام انگار اوفتادم داخل یه چاله سفید رنگ و خودم رو گم میکنم راه درست رو تشخیص نمیدم
$:من هم یه برادر بزرگ تر داشتم از وقتی که از پیشم رفته همین اتفاق برام میوفته
%:پس هم دردیم
میگم بریم شام بخوریم خیلی دیر کردین
ا.ت با کاناتا میوفته دنبال مون
سانمی و مایکی رفتن سر سفره شام و با همه شام خوردن ساعت ۱۰ هست و همه رو مبل نشستن و دارن با هم لاس......چیزه حرف میزنن
کاگایا سمت تو:من باهات کار دارن
ا.ت:شما با من هیچ کاری ندارید
*ا.ت سعی در در فرار کردن*
سانمی تو رو میگیره و میزاره رو پا هاش
سانمی:باز چه شکری خوردی
ا.ت داره به گندایی که زده فک میکنه:هیچ چی
کاگایا:خوب میخواستم بگم
تنگن با افتخار: ا.ت قرار هست بشه زن چهارم من
پچه های تومان برگاشون ریخت
سانمی و گنیا طوری تنگن رو نگاه میکردن که یعنی اگه در باره خواهر ما حرف بزنی قبرت رو همین جا میکنیم
ا.ت با خنده:خیلی هم بیخود شما ۳ تا زن دارید باز هم بیخیال من نمیشید
تنگن با خنده: نه
ا.ت:جدی پس این دفعه که زن های شما رو دیدم در باره زن چهارم باهاشون صحبت میکنم
تنگن:خودت میدونی اونا ۳ نفرن ما ۲ نفر قشنگ پارمون میکنن
هر دوتاتون زدین زیر خنده
کاگایا:من داشتم حرف میزدم
شما دو تا:ببخشد
کاگایا:خوبببببب
به نظرتون کاگایا_ساما چی میخواد چی بگه حتمآ تو کامنت ها بگید
همایت يادتون نره
بابت حمایت ممنونم
ببخشید یه مدت نبودم
با این که کار داشتم سعی کردم پارت بدم🥲🥲🥲
مایکی:ا.ت چان کجا میری
ا.ت:میرم دنبال سانمی
مایکی:میشه من برم دنبال اش
ا.ت:اگه دوست داری باشه رفته بالا پشت بوم
مایکی:چرا رفته اون جا
ا.ت:هر وقت دلش میگیره میگه دوست دارم تنها باشم بعد میره بالا پشت بوم و آسمون رو نگاه میکنه
مایکی:آهان پس من میرم بیارمش
ا.ت:مرسی
مایکی:خواهش
ویو مایکی
رفتم بالا پشت بوم دیدم که سانمی رو زمین دراز کشیده و داره آسمون رو نگاه میکنه
متوجه آمدن من نشد
مایکی$
سانمی%
$:سانمی کون
سانمی یه حول خورد
%:تو از کی آمدی
$:همین الان
%:چی شده؟
$:ا.ت چان گفته بریم شام بخوریم
%:باشه الان میام
$:میگم سانمی کون شما داشتید به چی فک میکردین
%:هیچی ولش کن
$:اگه بخواید میتونید با من درد و دل کنید
%:ممنونم ولی نمیخوام
$:چرا؟
%:تو چی کار داری
سانمی کمی فک کرد و پاشد دست مایکی رو گرفت و گفت:بیا لبه پشت بوم بشینیم حرف بزنیم
$:باشه
%:میگم تو کسی بودی که ا.ت رو نجات دادی
$:اره
%:ازت ممنونم
بعد سانمی نا خودآگاه مایکی رو بغل کرد
مایکی هم اون رو بغل کرد
از هم جدا شدن
%:خوب زمانی ا.ت پیشم نيست من گمراه هستم نمیدونم کجام انگار اوفتادم داخل یه چاله سفید رنگ و خودم رو گم میکنم راه درست رو تشخیص نمیدم
$:من هم یه برادر بزرگ تر داشتم از وقتی که از پیشم رفته همین اتفاق برام میوفته
%:پس هم دردیم
میگم بریم شام بخوریم خیلی دیر کردین
ا.ت با کاناتا میوفته دنبال مون
سانمی و مایکی رفتن سر سفره شام و با همه شام خوردن ساعت ۱۰ هست و همه رو مبل نشستن و دارن با هم لاس......چیزه حرف میزنن
کاگایا سمت تو:من باهات کار دارن
ا.ت:شما با من هیچ کاری ندارید
*ا.ت سعی در در فرار کردن*
سانمی تو رو میگیره و میزاره رو پا هاش
سانمی:باز چه شکری خوردی
ا.ت داره به گندایی که زده فک میکنه:هیچ چی
کاگایا:خوب میخواستم بگم
تنگن با افتخار: ا.ت قرار هست بشه زن چهارم من
پچه های تومان برگاشون ریخت
سانمی و گنیا طوری تنگن رو نگاه میکردن که یعنی اگه در باره خواهر ما حرف بزنی قبرت رو همین جا میکنیم
ا.ت با خنده:خیلی هم بیخود شما ۳ تا زن دارید باز هم بیخیال من نمیشید
تنگن با خنده: نه
ا.ت:جدی پس این دفعه که زن های شما رو دیدم در باره زن چهارم باهاشون صحبت میکنم
تنگن:خودت میدونی اونا ۳ نفرن ما ۲ نفر قشنگ پارمون میکنن
هر دوتاتون زدین زیر خنده
کاگایا:من داشتم حرف میزدم
شما دو تا:ببخشد
کاگایا:خوبببببب
به نظرتون کاگایا_ساما چی میخواد چی بگه حتمآ تو کامنت ها بگید
همایت يادتون نره
۶.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.