فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۶
از زبان ا/ت پارت ۶
نشستم خیلی بد شوکه شده بودم لیانا گفت : چقدر میتونه عوضی باشه 😢
فینا شروع به گریه کرد همراه با اون لیانا هم گریه می کرد.
اما من خودمو کنترل میکردم یکم دلداریشون دادم دوتاشون هم سرشون رو روی پام گذاشتن و خوابیدن اما من اصلا چشمام رو هم نزاشتم از پنجره به آسمون خیره شده بودم هی به خودم لعنت میفرستادم .
چند دقیقه بعد قفل در باز شد برگشتم سمته در اون پسره بود( تهیونگ رو میگه ) لیانا و فینا با صدای در بلند شدن پسره گفت : شام واستون آوردم
اسلحه رو توی جیبش دیدم آروم با چشم به لیانا اشاره کردم گرفت چی گفتم .
بلند شدم و رفتم جلو تا غذا رو ازش بگیرم که محکم پاش رو لگد کردم و اسلحه رو از کمرش کشیدم
گفتم : لیانا فینا بلند شین
اسلحه رو گرفتم سمته پسره گفتم : بکش کنار لبخنده دندون نمایی زد و گفت : دیوونه بازی در نیار واست گرون تموم میشه گفتم : برو کنار وگرنه شلیک میکنم
گفت : نمیتونی ، از ترس وجودم دستام میلرزید اما سعی کردم آروم باشم اسلحه رو سمته بالا گرفتم و شلیک کردم خودمم از صداش ترسیدم ،گفتم : دیدی میتونم..حالا برو...برو کنار
آخ...قلبم دردش داشت شروع میشد تا بدتر نشده باید برم چون اگر دردش بیشتر بشه نیروم رو ازم میگیره
دستم رو بردم روی ماشه و گفتم : کنار ، پسره ( تهیونگ ) آروم اومد کنار از جلوی در همونطور آروم آروم میرفتم عقب ۶ تا نگهبان اومدن با اسلحه تهدید کردمشون تا رسیدیم به طبقه پایین اما تعداد نگهبانا بیشتر شد همراه با جونگ کوک که نمیدونم از کجا پیداش شد به نگهبانا گفت : اسلحه هاشون رو در بیارن اونا هم همین کار رو کردن
جونگ کوک گفت : ا/ت....اگه میخوای خودتو دوستات سالم بمونین...اسلحه رو بزار کنار
داشت میومد نزدیکم گفتم : نیا...نزدیکم نشو...شلیک میکنم.....اگر.....جلوتر بیای گفت : همین بهتر...که به دسته تو بمیرم
همچنان که نزدیک میشد...چشمام رو روی هم فشار دادم چشم بسته شلیک کردم...بدون اینکه فکر کنم به کی میخوره وقتی چشمام رو باز کردم...گلوله به سمته راست سینه کوک خورده بود... اسلحه از دستم ول شد...
نشستم خیلی بد شوکه شده بودم لیانا گفت : چقدر میتونه عوضی باشه 😢
فینا شروع به گریه کرد همراه با اون لیانا هم گریه می کرد.
اما من خودمو کنترل میکردم یکم دلداریشون دادم دوتاشون هم سرشون رو روی پام گذاشتن و خوابیدن اما من اصلا چشمام رو هم نزاشتم از پنجره به آسمون خیره شده بودم هی به خودم لعنت میفرستادم .
چند دقیقه بعد قفل در باز شد برگشتم سمته در اون پسره بود( تهیونگ رو میگه ) لیانا و فینا با صدای در بلند شدن پسره گفت : شام واستون آوردم
اسلحه رو توی جیبش دیدم آروم با چشم به لیانا اشاره کردم گرفت چی گفتم .
بلند شدم و رفتم جلو تا غذا رو ازش بگیرم که محکم پاش رو لگد کردم و اسلحه رو از کمرش کشیدم
گفتم : لیانا فینا بلند شین
اسلحه رو گرفتم سمته پسره گفتم : بکش کنار لبخنده دندون نمایی زد و گفت : دیوونه بازی در نیار واست گرون تموم میشه گفتم : برو کنار وگرنه شلیک میکنم
گفت : نمیتونی ، از ترس وجودم دستام میلرزید اما سعی کردم آروم باشم اسلحه رو سمته بالا گرفتم و شلیک کردم خودمم از صداش ترسیدم ،گفتم : دیدی میتونم..حالا برو...برو کنار
آخ...قلبم دردش داشت شروع میشد تا بدتر نشده باید برم چون اگر دردش بیشتر بشه نیروم رو ازم میگیره
دستم رو بردم روی ماشه و گفتم : کنار ، پسره ( تهیونگ ) آروم اومد کنار از جلوی در همونطور آروم آروم میرفتم عقب ۶ تا نگهبان اومدن با اسلحه تهدید کردمشون تا رسیدیم به طبقه پایین اما تعداد نگهبانا بیشتر شد همراه با جونگ کوک که نمیدونم از کجا پیداش شد به نگهبانا گفت : اسلحه هاشون رو در بیارن اونا هم همین کار رو کردن
جونگ کوک گفت : ا/ت....اگه میخوای خودتو دوستات سالم بمونین...اسلحه رو بزار کنار
داشت میومد نزدیکم گفتم : نیا...نزدیکم نشو...شلیک میکنم.....اگر.....جلوتر بیای گفت : همین بهتر...که به دسته تو بمیرم
همچنان که نزدیک میشد...چشمام رو روی هم فشار دادم چشم بسته شلیک کردم...بدون اینکه فکر کنم به کی میخوره وقتی چشمام رو باز کردم...گلوله به سمته راست سینه کوک خورده بود... اسلحه از دستم ول شد...
۱۵۱.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.