Part24(اخر)
Part24(اخر)
ا.ت ویو
رفتم لباس پوشیدم داشتم ارایشمو کامل میکردم که از تو اینه دیدم یونگی با کرواتش درگیره رفتم سمتش و از کمرم گرفت منم داشتم کرواتشو میبستم
یونگی: رژت پس داده
ا.ت: میدونم درستش میکنم
یونگی: ا.ت
ا.ت: جونم
یونگی: خوشحالم دارمت
ا.ت: بهش نگاه کردم و لبخند زدم منم خوشحالم تو زندگیمی......تموم شد یونگی منو به خودش چسبوند ی دستش رو کمرم بود ی دستشم پشت گردنم
یونگی: دوست دارم
ووووکیسسسسسسسس
۲مین بعد
ا.ت: هوم منم دوست دارم یونگی رفت پایین ممم رژمو درست کردمو رفتم پایین گه سوا شروع کرد غر غر کردن
سوا: اه مامان امروز کارنامه میدن بعد شما انقدر دیر اومدی ای خدا
ا.ت: بهش خندیدم و دست یونگیو گرفتم همه رفتیم تو حیاط خیل خوب سوا با بابا خدافظی کن که دیرمون شده
سوا: پرید بغل یونگی خدافظ بابا جونم
یونگی: لپشو بوسیدم خدافظ زندگی بابا سوا رفت نشست تو ماشین ا.ت
ا.ت: از لبش سطحی بوسیدم خدافظ جناب مین
یونگی: خدافظ خانم مین مواظب خودت باش
ا.ت: چشم از هم جدا شدیم راه افتادم به سمت مدرسه سوا خوب خانم خانوما امروز کارنامه میدن
سوا: اره مامان جونم
ا.ت: خوب بنظر خودت چیکار کردی
سوا: همشو عالی دادممممم
ا.ت: لپشو کشیدم افرین دخترم سوا واقا دختر درسخونی بود
۱۰ مین بعد
ا.ت: خوب رسیدیم
سوا: مرسی بوسش کردم
ا.ت: ای خدا
سوا: خدافظ
ا.ت: مواظب باش
سوا چشممم
ا.ت ویو
راه افتادم سمت شرکت خوب این ۷ سال خیلی زود گذشت من ازدواج کردم بچه دار شدم هوم انگار همین دیروز بود رفتم کنسرت یونگی و باهاش اشنا شدم هی خدا .یونگی خیلی ادم خون گرمو خوبیه اعضا هم همینطور تازه ارمیا هم با رابطع ما خیلی خوب کنار اومدن ..میدونی چیه اصن صدای اهنگو و سرعتمو بردم بالا و عینک زدم .... اصن اینه ی زندگی واقعی........
خوب تموم شد بی زحمت واسم کامنت بزارید و اگر درخواستیم داشتین بگین کامنت فراموش نشودددددد😄
خلاصه که دوستون دارم بوسسسس
ا.ت ویو
رفتم لباس پوشیدم داشتم ارایشمو کامل میکردم که از تو اینه دیدم یونگی با کرواتش درگیره رفتم سمتش و از کمرم گرفت منم داشتم کرواتشو میبستم
یونگی: رژت پس داده
ا.ت: میدونم درستش میکنم
یونگی: ا.ت
ا.ت: جونم
یونگی: خوشحالم دارمت
ا.ت: بهش نگاه کردم و لبخند زدم منم خوشحالم تو زندگیمی......تموم شد یونگی منو به خودش چسبوند ی دستش رو کمرم بود ی دستشم پشت گردنم
یونگی: دوست دارم
ووووکیسسسسسسسس
۲مین بعد
ا.ت: هوم منم دوست دارم یونگی رفت پایین ممم رژمو درست کردمو رفتم پایین گه سوا شروع کرد غر غر کردن
سوا: اه مامان امروز کارنامه میدن بعد شما انقدر دیر اومدی ای خدا
ا.ت: بهش خندیدم و دست یونگیو گرفتم همه رفتیم تو حیاط خیل خوب سوا با بابا خدافظی کن که دیرمون شده
سوا: پرید بغل یونگی خدافظ بابا جونم
یونگی: لپشو بوسیدم خدافظ زندگی بابا سوا رفت نشست تو ماشین ا.ت
ا.ت: از لبش سطحی بوسیدم خدافظ جناب مین
یونگی: خدافظ خانم مین مواظب خودت باش
ا.ت: چشم از هم جدا شدیم راه افتادم به سمت مدرسه سوا خوب خانم خانوما امروز کارنامه میدن
سوا: اره مامان جونم
ا.ت: خوب بنظر خودت چیکار کردی
سوا: همشو عالی دادممممم
ا.ت: لپشو کشیدم افرین دخترم سوا واقا دختر درسخونی بود
۱۰ مین بعد
ا.ت: خوب رسیدیم
سوا: مرسی بوسش کردم
ا.ت: ای خدا
سوا: خدافظ
ا.ت: مواظب باش
سوا چشممم
ا.ت ویو
راه افتادم سمت شرکت خوب این ۷ سال خیلی زود گذشت من ازدواج کردم بچه دار شدم هوم انگار همین دیروز بود رفتم کنسرت یونگی و باهاش اشنا شدم هی خدا .یونگی خیلی ادم خون گرمو خوبیه اعضا هم همینطور تازه ارمیا هم با رابطع ما خیلی خوب کنار اومدن ..میدونی چیه اصن صدای اهنگو و سرعتمو بردم بالا و عینک زدم .... اصن اینه ی زندگی واقعی........
خوب تموم شد بی زحمت واسم کامنت بزارید و اگر درخواستیم داشتین بگین کامنت فراموش نشودددددد😄
خلاصه که دوستون دارم بوسسسس
۳.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.