part³⁹💕🍰
نامجون « اوممممم از اونجایی که مادرمم هست مشکلی نداره از پرنسس درخواست یه استیک کنم؟
هه ری « مشکل چیه جانم.... تو برو به کارات برس من حلش میکنم مشکل ناهار رو
نامجون « هه ری
هه ری « جانم؟
نامجون « خیلی دوستت دارم
هه ری « من بیشتررررر
دو ساعت بعد //
هه ری « هدفونم رو توی گوشم گذاشته بودم و همزمان با اهنگ گوش دادن استیک های خوشمزه ای که درست کرده بودم رو تزئین میکردم... آشپزی رو از جین هیونگ یاد گرفته بودم و برای همین کارم حرف نداشت ! با کشیده شدن دستم جیغ خفه ای کشیدم و چشمام رو باز کردم! مونی با لبخند نگاهم میکرد... هدفون رو از توی گوشم در اورد و گفت
نامجون « دلم برای غذا های خوشمزه ات تنگ شده بود!
هه ری « فقط غذا؟
نامجون « هر چیزی که مربوط به تو باشه
هه ری « *لبخند... خیلی خب بیا اینا رو ببریم سر میز حتما مادرت حسابی گشنه اشه
نامجون « اوممم موافقم
هه ری « مادر نامجون کلی از غذا تعریف کرد و از خاطرات دوران جوونی و خاستگاری هاش برامون تعریف کرد! وقتی سراغ جیمین و سولی رو گرفت نامجون زنگ زد و اونا رو هم دعوت کرد.... سولی عین خواهر مهربون بود و یه جورایی بعد از اون اتفاق خیلی با هم صمیمی شدیم
سولی « اره خاله جون عین بتمن وارد شد و نجاتم داد
مادر نامجون « چه عروس شجاعی
نامجون « البته اگه کتک هایی که خورده بود رو فاکتور بگیریم
جیمین « وای اره زیر دو تا چشمش بادمجون کاشته بودن
*پرت کردن کوسن
هه ری « بسه دیگه
مادر نامجون « پس نامجون اون موقع کجا بود؟
نامجون « خب من...
سولی « خاله به خاطر کاری که عمو کرده بود تا هه ری قهر بود
_نامجون با نگاهش برای سولی خط و نشون کشید و ماجرای مرگ مادر هه ری و تهدید های پدرش رو برای مادرش تعریف کرد.... دیگه خبری از اون چهره شاد و سرزنده نبود! همه کسایی که توی اون سالن بودن میتونستن خشم مادر نامجون رو احساس کنن
مادر نامجون « اون احمق همه ی این کارا رو با پسر یکی یه دونه من کرده؟
جیمین « بله و چند روز پیش سعی داشت هه ری بکشه!
مادر نامجون « خب.... پس نظرتون چیه برای اولین قدم معامله مهم فرداش رو خراب کنیم؟
هه ری « ارهههه من عاشق هیجانم
نامجون « شما میری سر کلاست عزیزم
هه ری « *پوکر... نمیخوام نمیخوام نمیخوام
جیمین « نره دانشگاه بهتره! تازه یه دانشگاه تو خونه داره دیگه.... تو میتونی درس هایی که غایبه رو بهش یاد بدی هیونگ
مادر نامجون « راست میگه بچه
هه ری « مشکل چیه جانم.... تو برو به کارات برس من حلش میکنم مشکل ناهار رو
نامجون « هه ری
هه ری « جانم؟
نامجون « خیلی دوستت دارم
هه ری « من بیشتررررر
دو ساعت بعد //
هه ری « هدفونم رو توی گوشم گذاشته بودم و همزمان با اهنگ گوش دادن استیک های خوشمزه ای که درست کرده بودم رو تزئین میکردم... آشپزی رو از جین هیونگ یاد گرفته بودم و برای همین کارم حرف نداشت ! با کشیده شدن دستم جیغ خفه ای کشیدم و چشمام رو باز کردم! مونی با لبخند نگاهم میکرد... هدفون رو از توی گوشم در اورد و گفت
نامجون « دلم برای غذا های خوشمزه ات تنگ شده بود!
هه ری « فقط غذا؟
نامجون « هر چیزی که مربوط به تو باشه
هه ری « *لبخند... خیلی خب بیا اینا رو ببریم سر میز حتما مادرت حسابی گشنه اشه
نامجون « اوممم موافقم
هه ری « مادر نامجون کلی از غذا تعریف کرد و از خاطرات دوران جوونی و خاستگاری هاش برامون تعریف کرد! وقتی سراغ جیمین و سولی رو گرفت نامجون زنگ زد و اونا رو هم دعوت کرد.... سولی عین خواهر مهربون بود و یه جورایی بعد از اون اتفاق خیلی با هم صمیمی شدیم
سولی « اره خاله جون عین بتمن وارد شد و نجاتم داد
مادر نامجون « چه عروس شجاعی
نامجون « البته اگه کتک هایی که خورده بود رو فاکتور بگیریم
جیمین « وای اره زیر دو تا چشمش بادمجون کاشته بودن
*پرت کردن کوسن
هه ری « بسه دیگه
مادر نامجون « پس نامجون اون موقع کجا بود؟
نامجون « خب من...
سولی « خاله به خاطر کاری که عمو کرده بود تا هه ری قهر بود
_نامجون با نگاهش برای سولی خط و نشون کشید و ماجرای مرگ مادر هه ری و تهدید های پدرش رو برای مادرش تعریف کرد.... دیگه خبری از اون چهره شاد و سرزنده نبود! همه کسایی که توی اون سالن بودن میتونستن خشم مادر نامجون رو احساس کنن
مادر نامجون « اون احمق همه ی این کارا رو با پسر یکی یه دونه من کرده؟
جیمین « بله و چند روز پیش سعی داشت هه ری بکشه!
مادر نامجون « خب.... پس نظرتون چیه برای اولین قدم معامله مهم فرداش رو خراب کنیم؟
هه ری « ارهههه من عاشق هیجانم
نامجون « شما میری سر کلاست عزیزم
هه ری « *پوکر... نمیخوام نمیخوام نمیخوام
جیمین « نره دانشگاه بهتره! تازه یه دانشگاه تو خونه داره دیگه.... تو میتونی درس هایی که غایبه رو بهش یاد بدی هیونگ
مادر نامجون « راست میگه بچه
۷۲.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.