🖤پارت ۱۴ بیمار دوست داشتنی🖤
🖤یهو دیدم شتتتتتتت اجب اتاقی چقدر بزرگه عععععع
از زبان ات
کوک خیلی تعجب کرده بود چون اتاق خیلی بزرگ و خوشگل بود بدو بدو رفت پرید روی تخت منم بهش میخندیدم شروع کردم به گزاشتن لباس ها توی کمد بعدم رفتم بغلش دراز کشیدم سرمو گزاشتم رو سینش گفتم
ات:کوک مرسی که هستی
کوک:دورت بگردم همش بخاطر خودته اگه تو نبودی من هنوز توی اون تيمارستان بودم
ات:دیگه حرف اونجا رو نزن
کوک:راستی چیشد مگه نباید بری اونجا
ات:استفا دادم اعصابم خورد میشد
کوک:آهان
ات:یه نیم ساعت بخوابیم که بعدش کلی کار داریم
کوک:باش عشقم
پرش زمانی نیم ساعت بعد
از زبان ات
یهو صدای در اومد گفتم بیا تو اجوما بود
اجوما:سلام خانم پدرتون گفتم بیاید سرمیز غذا
ات:باش مرسی برو ماهم علان میایم
اجوما:چشم
از زبان کوک
بعد از اینکه ات صدام کرد پاشدم رفتیم پایین اوففف عجب میزی چیدن
مام:بشینین
ات کوک:چشم
دد:خوب بچه ها میخواین زود عقد و عروسی کنین یا دیر
کوک:هرچی زودتر بهتر
ات:آره هرچی زود تر بهتر
دد:پس نگران نباشین من خودم همچی رو راستو ریست میکنم شما برین باهم خرید برای عقدتون کنین
ات و کوک:چشم
از زبان ات
غذارو خوردیم رفتیم اتاق که آماده شیم
ات: کوک بیا این دوتا هودیامون که ست هست روبپوشیم
کوک:باش بیب
ات:لباسامون رو پوشیدیم رفتیم بیرون
ات:چقدر هوا خوب
کوک:آره خیلی کوک: دستمو گزاشتم رو شونش خودمو چسبوند بهش
ات:همینجوری که داشتیم راه میرفتیم یه مغازه لباس عروس دیدیم
رفتیم توش
ات: اه اه اه حالم بد شد یعنی همش سفیده پوف دار
رفتم تو گفتم خانوم یه لباس میخوام اما هیچ کدوم شبیه اون نیست
خانم مغازه دار:خوب چمودلی میخوای عزیزم
ات:خوب من دوست ندارم پوف دار باشه ساده باشه که مشخص بشه بدنم خوب سفید هم نباشه حالت توری بنفش یه عکس نشونش دادم گفتم یه همچین چیزی
مغازه دار:من مثل همینو دارم بیا برو تن بزن اقاشماهم میتونین بشینین
ات:رفتم تن زدم وایی خیلی خوب بود کوک اومد گفت
کوک:واو چقدر قشنگ شدی بیبی
ات:مرسی
کوک:همینو میخوای
ات:آره همینو ور میدارم
پولو به مغازه دار دادیم کلی گشتیم یه لباس عقد برای کوک پیدا کردیم که مشکی نباشه چون خوشم نمیومد مشکی بپوشه
از زبان کوک
رفتیم کلی خوش گذرانی بستنی خوردیم پشمک اینا بعد دیدم ات داره یه گوشه سلفه میکنه
کوک:عزیزم چیزی شده
ات:نه بیب مشکلی نیست گلوم گرفت
کوک:بیا بریم خونه یه آبجوش بخور بهتر شی
ات:باش
از زبان بابای ات
دیدم زنگ خونرو زدم دیدم ات و کوکه گفتم درو براشون باز کنید اومدن تو چه لباسایی گرفته بودن مشخص بود خسته آن میخواستیم بگم تن بزنید دلم نیومد گفتم برن استراحت کنن
کوک:اومدیم تو دیدم حس کردم ات حالش خوب نیست که دد گفت بریم استراحت کنیم ات رو بردم اتاق اومدم پایین براش دمنوش درست کردم
بردم بالا که یهو دیدم.....🖤
یعنی کوک چی دید
از زبان ات
کوک خیلی تعجب کرده بود چون اتاق خیلی بزرگ و خوشگل بود بدو بدو رفت پرید روی تخت منم بهش میخندیدم شروع کردم به گزاشتن لباس ها توی کمد بعدم رفتم بغلش دراز کشیدم سرمو گزاشتم رو سینش گفتم
ات:کوک مرسی که هستی
کوک:دورت بگردم همش بخاطر خودته اگه تو نبودی من هنوز توی اون تيمارستان بودم
ات:دیگه حرف اونجا رو نزن
کوک:راستی چیشد مگه نباید بری اونجا
ات:استفا دادم اعصابم خورد میشد
کوک:آهان
ات:یه نیم ساعت بخوابیم که بعدش کلی کار داریم
کوک:باش عشقم
پرش زمانی نیم ساعت بعد
از زبان ات
یهو صدای در اومد گفتم بیا تو اجوما بود
اجوما:سلام خانم پدرتون گفتم بیاید سرمیز غذا
ات:باش مرسی برو ماهم علان میایم
اجوما:چشم
از زبان کوک
بعد از اینکه ات صدام کرد پاشدم رفتیم پایین اوففف عجب میزی چیدن
مام:بشینین
ات کوک:چشم
دد:خوب بچه ها میخواین زود عقد و عروسی کنین یا دیر
کوک:هرچی زودتر بهتر
ات:آره هرچی زود تر بهتر
دد:پس نگران نباشین من خودم همچی رو راستو ریست میکنم شما برین باهم خرید برای عقدتون کنین
ات و کوک:چشم
از زبان ات
غذارو خوردیم رفتیم اتاق که آماده شیم
ات: کوک بیا این دوتا هودیامون که ست هست روبپوشیم
کوک:باش بیب
ات:لباسامون رو پوشیدیم رفتیم بیرون
ات:چقدر هوا خوب
کوک:آره خیلی کوک: دستمو گزاشتم رو شونش خودمو چسبوند بهش
ات:همینجوری که داشتیم راه میرفتیم یه مغازه لباس عروس دیدیم
رفتیم توش
ات: اه اه اه حالم بد شد یعنی همش سفیده پوف دار
رفتم تو گفتم خانوم یه لباس میخوام اما هیچ کدوم شبیه اون نیست
خانم مغازه دار:خوب چمودلی میخوای عزیزم
ات:خوب من دوست ندارم پوف دار باشه ساده باشه که مشخص بشه بدنم خوب سفید هم نباشه حالت توری بنفش یه عکس نشونش دادم گفتم یه همچین چیزی
مغازه دار:من مثل همینو دارم بیا برو تن بزن اقاشماهم میتونین بشینین
ات:رفتم تن زدم وایی خیلی خوب بود کوک اومد گفت
کوک:واو چقدر قشنگ شدی بیبی
ات:مرسی
کوک:همینو میخوای
ات:آره همینو ور میدارم
پولو به مغازه دار دادیم کلی گشتیم یه لباس عقد برای کوک پیدا کردیم که مشکی نباشه چون خوشم نمیومد مشکی بپوشه
از زبان کوک
رفتیم کلی خوش گذرانی بستنی خوردیم پشمک اینا بعد دیدم ات داره یه گوشه سلفه میکنه
کوک:عزیزم چیزی شده
ات:نه بیب مشکلی نیست گلوم گرفت
کوک:بیا بریم خونه یه آبجوش بخور بهتر شی
ات:باش
از زبان بابای ات
دیدم زنگ خونرو زدم دیدم ات و کوکه گفتم درو براشون باز کنید اومدن تو چه لباسایی گرفته بودن مشخص بود خسته آن میخواستیم بگم تن بزنید دلم نیومد گفتم برن استراحت کنن
کوک:اومدیم تو دیدم حس کردم ات حالش خوب نیست که دد گفت بریم استراحت کنیم ات رو بردم اتاق اومدم پایین براش دمنوش درست کردم
بردم بالا که یهو دیدم.....🖤
یعنی کوک چی دید
۱۲.۷k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.