* * زندگی متفاوت
🐾پارت 33
{ فردا صبح }
#leoreza
چشمام با نور مستقیم افتاب بیدار شدم شب همونجور که خوابیده بودیم مونده بودیم و اصن
پانیذ تکون نخورده بود چند تار مو که جلو صورتش ریخته بود پشت گوشش دادم
و امروز قرار بود با این خانم وقت بگذرونم
با احتیاط دستم از زیر سرش برداشتم و سرش گذاشتم رو بالشت از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم به اسیه که امروز نیاد
و قرار نبود خونه باشیم منم
رفتم اتاقم یه دوش گرفتم و تیشرت لش ابیم پوشیدم با شلوار جین مشکی بین اون همه جردن یکی از ابی روشنش پوشیدم
چند تا از دستبند های مشکیم پوشیدم با ساعتم
چند پیس از عطر تلخمم زدم و لباسای پانیذ هم تو دستم گرفتم رفتم به سمت اتاقش بدون در زدن وارد شدم
که تازه بیدار شده بود و منگ بود
و انگار کامل لود نشده بود با صداش از افکارم اومدم بیرون
پانیذ:سلاممم
رضا:سلام
به سمتش حرکت کردم جلوش وایستادم لباسا رو گذاشتم رو تخت روبروش لب زدم
رضا:تا 20 دقیقه ی دیگه پایین منتظرتم
اجازه ای دیگه بهش ندادم رفتم پایین
نون تست نوتلا برداشتم چند واسه خودم روش زدم خوردم یه دونه واسه اون زدم تا تو راه ضعف نکنه....
#paniz
مات و مبهوت به رفتش نگا کردم
یعنی باز چی تو کلش ای خداا چرا ول نمیکنه این قضیه رو
منم که حوصله نداشتم رفتم دستشویی کارام کردم لباسایی که رو تخت گذاشته بود و پوشیدم یه کراپ ابی بود با یه شلوار جین تقریبا خواسته با خودش ست باشم
نمیدونم چرا دیگه نگرانی و استرس نداشتم دلهره ی کشنده ای نداشم
دست از افکارام برداشتم جردن ابی هم پوشیدم موهامم یه شونه زدم و پایین گوجه ای بستم اهل ارایش کردنم نبودم به کرم زد افتاب فقط زدم دیگه رفتن پایین مث پرنده ایی که از قفس داره میزنه بیرون بال بال میزنه بودم یه حس عجیبی بود نمیدونم چرا این حسمو دوس داشتم اخرین پله هم که به سر گذشتم خلاصه اومد جلو نون تستی که الان پر نوتلا روش بود گرف جلوم
رضا:بخور ضعف نکنی تا برسیم
سری تکون دادم منم از دستش گرفتم خوردم تو لابی بودیم که وایستاد برگشت سمتم اخم کرده بود و من دلیلش نمیدونستم
پانیذ:چیزی شده
رضا:اون که ارع
اومد جلو دستش برد پشت موهام هر لحظه منتظره بودم که بخواد موهام بکشه ولی نکشید دستش ارود جلو
رضا: موهاتو نبند بزار باز بمونه فهمیدی
پانیذ:فهمیدم کشم میدی حالا
رضا:نه
و در اخر کش انداخت تو مچ دستش که معنی اینو میداد که دیگه ادامه نده
منم که دوس نداشتم روزمون خراب نکنیم دیگه حرف نزدم و سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم به سمت نا کجا اباد.....
{ فردا صبح }
#leoreza
چشمام با نور مستقیم افتاب بیدار شدم شب همونجور که خوابیده بودیم مونده بودیم و اصن
پانیذ تکون نخورده بود چند تار مو که جلو صورتش ریخته بود پشت گوشش دادم
و امروز قرار بود با این خانم وقت بگذرونم
با احتیاط دستم از زیر سرش برداشتم و سرش گذاشتم رو بالشت از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم به اسیه که امروز نیاد
و قرار نبود خونه باشیم منم
رفتم اتاقم یه دوش گرفتم و تیشرت لش ابیم پوشیدم با شلوار جین مشکی بین اون همه جردن یکی از ابی روشنش پوشیدم
چند تا از دستبند های مشکیم پوشیدم با ساعتم
چند پیس از عطر تلخمم زدم و لباسای پانیذ هم تو دستم گرفتم رفتم به سمت اتاقش بدون در زدن وارد شدم
که تازه بیدار شده بود و منگ بود
و انگار کامل لود نشده بود با صداش از افکارم اومدم بیرون
پانیذ:سلاممم
رضا:سلام
به سمتش حرکت کردم جلوش وایستادم لباسا رو گذاشتم رو تخت روبروش لب زدم
رضا:تا 20 دقیقه ی دیگه پایین منتظرتم
اجازه ای دیگه بهش ندادم رفتم پایین
نون تست نوتلا برداشتم چند واسه خودم روش زدم خوردم یه دونه واسه اون زدم تا تو راه ضعف نکنه....
#paniz
مات و مبهوت به رفتش نگا کردم
یعنی باز چی تو کلش ای خداا چرا ول نمیکنه این قضیه رو
منم که حوصله نداشتم رفتم دستشویی کارام کردم لباسایی که رو تخت گذاشته بود و پوشیدم یه کراپ ابی بود با یه شلوار جین تقریبا خواسته با خودش ست باشم
نمیدونم چرا دیگه نگرانی و استرس نداشتم دلهره ی کشنده ای نداشم
دست از افکارام برداشتم جردن ابی هم پوشیدم موهامم یه شونه زدم و پایین گوجه ای بستم اهل ارایش کردنم نبودم به کرم زد افتاب فقط زدم دیگه رفتن پایین مث پرنده ایی که از قفس داره میزنه بیرون بال بال میزنه بودم یه حس عجیبی بود نمیدونم چرا این حسمو دوس داشتم اخرین پله هم که به سر گذشتم خلاصه اومد جلو نون تستی که الان پر نوتلا روش بود گرف جلوم
رضا:بخور ضعف نکنی تا برسیم
سری تکون دادم منم از دستش گرفتم خوردم تو لابی بودیم که وایستاد برگشت سمتم اخم کرده بود و من دلیلش نمیدونستم
پانیذ:چیزی شده
رضا:اون که ارع
اومد جلو دستش برد پشت موهام هر لحظه منتظره بودم که بخواد موهام بکشه ولی نکشید دستش ارود جلو
رضا: موهاتو نبند بزار باز بمونه فهمیدی
پانیذ:فهمیدم کشم میدی حالا
رضا:نه
و در اخر کش انداخت تو مچ دستش که معنی اینو میداد که دیگه ادامه نده
منم که دوس نداشتم روزمون خراب نکنیم دیگه حرف نزدم و سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم به سمت نا کجا اباد.....
۱۱.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.