Playmate p¹⁹
تهیونگ ویو :
بازی شروع شد ...
به چند تا از افراد گفتم ببرنش عمارت خودم همه چی همونجور که میخواستم داشت پیش میرفت بدون هیچ عبب و نقصی تمام اهدافم توی این چند سال داشت عملی می شد حالا باید کار آخر و تموم کنم ولی انقدر زود نه ....
کوک ویو .
ساعت حدود ۲ بود از ا/ت هیچ خبری نبود هرچی به گوشی هم زنگ میزدم خاموش بود کلافه شده بودم بهش گفته بودم جایی میری بهم بگو ولی یادم اومد گفت کارم داره تموم میشه و زود میام تمام فکر و خیال های منفی و مضخرف از تو سرم می گذشت یاد شرکتی که ا/ت توش کار می کرد افتادم آخرین بار از اونجا بهم زنگ شمارشو دیدم رفتم شرکت و به چند نفر سپردم که رد شماره بزنن
×ردش و زدیم
تا خبر و شنیدم رفتم پای سیستم اسم شرکت و که دیدم یه لحظه تمام اتفاقات از جلو چشم رد شد اون ..... اون شرکت تهیونگ بود
تمام حرف های ا/ت که میگفت آشنا بودن تهیونگ براش ......
ته ماجرا میدونستم چی میشه ولی اصلا تهیونگ و درک نمیکردم از اون ماجرا ۱۸ سال گذشته بود دیگه نمیتونستم پس هیچ کدوم از فکر و خیال هام و ترس هام بی جا نبود همشون دلیل داشت ......
بدون هیچ معطلی رفتم سمت شرکت
ا/ ت ویو
چشام و باز کردم انقدر سرم درد میکرد که حتی چشمام و واز نکردم حس می کردم تو خونه باشم اما با تکونی که خوردم متوجه شدم تو خونه نیستم ......
ا/ت: کسی اینجا نیست؟
اینجا دیگه کجا بود هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمیومد .... که در واز شد اون ... ریس کیم بود
تهیونگ: او بالاخره پاشدی ؟
ا/ت: ........
تهیونگ : نگو که هیچی نمیدونی ....شایدم این بار و راست بگی و هیچی ندونی .
ا/ت: اما من نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
تهیونگ: منو نمیشناسی؟(نیشخند*)
ا/ت: چرا باید شمارو بشناسم من فقط تو این چند ماه تو شرکت تو کار میکردم وگرنه هیچ شناختی ازت ندارم . درکش سخته؟
تهیونگ: تو و برادرت خوب بلدید بازی کنید.
ا/ت: به جای تفرقه رفتن میتونی بازم کنی و واضح حرف بزنیییی....
تهیونگ: در جایگاهی نیستی که بهم بگی چیکار کنم فهمیدی ؟
ا/ت:......
تهیونگ:اوو خیلی بده که همبازی بچگی هاتو یادت نیس. یعنی انقدر زود یادت رفته ؟
ا/ت: حرف و نپیچون، خودتو معرفی کن ، من همبازی زیاد داشتم .
تهیونگ: باور کنم منظورت از همبازی فقط همبازیه؟
ا/ت:لزومی نداره باور کنی یا نکنی چون چیزی نیست که بهت مربوط باشه.
تهیونگ: پس زبونم داری؟
ا/ت: میدونی من کیم ؟
تهیونگ:از خودت بهتر میشناسم کی ای . ولی مثل اینکه تو هنوز منو نشناختی .
ا/ت:من کیم ؟
تهیونگ: جئون ا/ت ۲۲ ساله خواهر جئون جونگکوک تا ۴ سالگی تو پایین شهر های سئول زندگی می کردیم اون موقع برادرت ۶، ۷
سالش بود یه همبازی داشتید اونم همن سن برادرت بود... بازم یادت نیومد ؟
ا/ت:ک...کیم..تهیونگ؟
تهیونگ:پس شناختی !هه
تهیونگ: خب دیگه معرفی کافیه دوس داری چجوری شروع شه؟
ا/ت: چی چه جوری شروع شه؟ واستا ببینم روت و کن این ور تو تو همون کسی نیستی که.......
تهیونگ: نه فکر کنم تصوراتت نصبت به من قراره به کلی خراب شه ، میتونم بعدا راجبش مفصل حرف بزنم (البته اگر زنده ا/ت بزارم.....
ا/ت: دیونه شدی چی میگی؟
تهیونگ:......
خب اینم پارت جدید ......
نظر....
بازی شروع شد ...
به چند تا از افراد گفتم ببرنش عمارت خودم همه چی همونجور که میخواستم داشت پیش میرفت بدون هیچ عبب و نقصی تمام اهدافم توی این چند سال داشت عملی می شد حالا باید کار آخر و تموم کنم ولی انقدر زود نه ....
کوک ویو .
ساعت حدود ۲ بود از ا/ت هیچ خبری نبود هرچی به گوشی هم زنگ میزدم خاموش بود کلافه شده بودم بهش گفته بودم جایی میری بهم بگو ولی یادم اومد گفت کارم داره تموم میشه و زود میام تمام فکر و خیال های منفی و مضخرف از تو سرم می گذشت یاد شرکتی که ا/ت توش کار می کرد افتادم آخرین بار از اونجا بهم زنگ شمارشو دیدم رفتم شرکت و به چند نفر سپردم که رد شماره بزنن
×ردش و زدیم
تا خبر و شنیدم رفتم پای سیستم اسم شرکت و که دیدم یه لحظه تمام اتفاقات از جلو چشم رد شد اون ..... اون شرکت تهیونگ بود
تمام حرف های ا/ت که میگفت آشنا بودن تهیونگ براش ......
ته ماجرا میدونستم چی میشه ولی اصلا تهیونگ و درک نمیکردم از اون ماجرا ۱۸ سال گذشته بود دیگه نمیتونستم پس هیچ کدوم از فکر و خیال هام و ترس هام بی جا نبود همشون دلیل داشت ......
بدون هیچ معطلی رفتم سمت شرکت
ا/ ت ویو
چشام و باز کردم انقدر سرم درد میکرد که حتی چشمام و واز نکردم حس می کردم تو خونه باشم اما با تکونی که خوردم متوجه شدم تو خونه نیستم ......
ا/ت: کسی اینجا نیست؟
اینجا دیگه کجا بود هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمیومد .... که در واز شد اون ... ریس کیم بود
تهیونگ: او بالاخره پاشدی ؟
ا/ت: ........
تهیونگ : نگو که هیچی نمیدونی ....شایدم این بار و راست بگی و هیچی ندونی .
ا/ت: اما من نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
تهیونگ: منو نمیشناسی؟(نیشخند*)
ا/ت: چرا باید شمارو بشناسم من فقط تو این چند ماه تو شرکت تو کار میکردم وگرنه هیچ شناختی ازت ندارم . درکش سخته؟
تهیونگ: تو و برادرت خوب بلدید بازی کنید.
ا/ت: به جای تفرقه رفتن میتونی بازم کنی و واضح حرف بزنیییی....
تهیونگ: در جایگاهی نیستی که بهم بگی چیکار کنم فهمیدی ؟
ا/ت:......
تهیونگ:اوو خیلی بده که همبازی بچگی هاتو یادت نیس. یعنی انقدر زود یادت رفته ؟
ا/ت: حرف و نپیچون، خودتو معرفی کن ، من همبازی زیاد داشتم .
تهیونگ: باور کنم منظورت از همبازی فقط همبازیه؟
ا/ت:لزومی نداره باور کنی یا نکنی چون چیزی نیست که بهت مربوط باشه.
تهیونگ: پس زبونم داری؟
ا/ت: میدونی من کیم ؟
تهیونگ:از خودت بهتر میشناسم کی ای . ولی مثل اینکه تو هنوز منو نشناختی .
ا/ت:من کیم ؟
تهیونگ: جئون ا/ت ۲۲ ساله خواهر جئون جونگکوک تا ۴ سالگی تو پایین شهر های سئول زندگی می کردیم اون موقع برادرت ۶، ۷
سالش بود یه همبازی داشتید اونم همن سن برادرت بود... بازم یادت نیومد ؟
ا/ت:ک...کیم..تهیونگ؟
تهیونگ:پس شناختی !هه
تهیونگ: خب دیگه معرفی کافیه دوس داری چجوری شروع شه؟
ا/ت: چی چه جوری شروع شه؟ واستا ببینم روت و کن این ور تو تو همون کسی نیستی که.......
تهیونگ: نه فکر کنم تصوراتت نصبت به من قراره به کلی خراب شه ، میتونم بعدا راجبش مفصل حرف بزنم (البته اگر زنده ا/ت بزارم.....
ا/ت: دیونه شدی چی میگی؟
تهیونگ:......
خب اینم پارت جدید ......
نظر....
۱۲.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.