قطعا چیزی تو مغزش هست...من برات روشون میکنم تو فقط پیشنها
قطعا چیزی تو مغزش هست...من برات روشون میکنم تو فقط پیشنهاد ازدواج منو قبول کن اون موقع میبینی ک چه رفتاری میکنه...
سرمو تکون دادم تا افکار های دروغین و چرت از ذهنم بیرون برن...
جونگکوک-باید بدونم واقعا ات چه حسی داره نسبت بهم
‹چندروزبعد›
جونگکوک-ات من میخوام ازدواج کنم
لبخندش از لباش پاک شد
ات-خب مگه نکردیم؟
جونگکوک-با تو نه...تو توانایی اینکه برام یه بچه بیاری رو نداشتی تصمیم گرفتم با ماریانا ازدواج کنم
ات-شوخی میکنی؟-بغض
قلبم داشت تیکه تیکه میشد واسه چشمای اشکیش ولی چشمام چیزی نشون نمیداد
جونگکوک-نه
از جام بلند شدم وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون
صدای زمزمه وارش شنیدم ولی متوجه اینکه چی گفت نشدم...
لعنت بهش چرا انقدر احمق بازی درآوردم...
یاد چند شب پیش افتادم...اینکه گردنش زیر دندونام بود
هوف...به ماریانا تکس دادم: پاشو بیا اینجا باید سر یه سری قضیه ها باهم صحبت کنیم
ارسال و زدم گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو میز
‹𝒂𝒕›
باید میفهمیدم که یهو چرا اینکارو کرد باهام...
به گفته مادرش فردا مراسم ازدواجشون بود
دستی دستی زندگیم داره داغون میشه ولی...
رو صندلی تو بالکن نشستم و به منظره دردناک روبه روم خیره شدم
ماریانا لباس شیری پوشیده بود که پارچه اش از جنس ساتن بود و جونگکوک کت شلوار مشکی پوشیده بود
همین همیشه استایلای مجلسیش این شکلی و ساده ان
داشتن عکاسی میکردن خنده هاشون باعث فشرده شدن قلبم میشد
کوکی منو دید لبخندش از بین رفت نگاهش ایندفعه رنگ خشم و عصبانیت نگرفت ایندفعه غمگین شد
هرچند شرط میبندم اون لبا به زور کش میان تو عکسا
از رو صندلی بلند شدم و کنار گلدون بزرگ نشستم دستمو رو دهنم گذاشتم و هق زدم گریه کردم
سرمو تکون دادم تا افکار های دروغین و چرت از ذهنم بیرون برن...
جونگکوک-باید بدونم واقعا ات چه حسی داره نسبت بهم
‹چندروزبعد›
جونگکوک-ات من میخوام ازدواج کنم
لبخندش از لباش پاک شد
ات-خب مگه نکردیم؟
جونگکوک-با تو نه...تو توانایی اینکه برام یه بچه بیاری رو نداشتی تصمیم گرفتم با ماریانا ازدواج کنم
ات-شوخی میکنی؟-بغض
قلبم داشت تیکه تیکه میشد واسه چشمای اشکیش ولی چشمام چیزی نشون نمیداد
جونگکوک-نه
از جام بلند شدم وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون
صدای زمزمه وارش شنیدم ولی متوجه اینکه چی گفت نشدم...
لعنت بهش چرا انقدر احمق بازی درآوردم...
یاد چند شب پیش افتادم...اینکه گردنش زیر دندونام بود
هوف...به ماریانا تکس دادم: پاشو بیا اینجا باید سر یه سری قضیه ها باهم صحبت کنیم
ارسال و زدم گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو میز
‹𝒂𝒕›
باید میفهمیدم که یهو چرا اینکارو کرد باهام...
به گفته مادرش فردا مراسم ازدواجشون بود
دستی دستی زندگیم داره داغون میشه ولی...
رو صندلی تو بالکن نشستم و به منظره دردناک روبه روم خیره شدم
ماریانا لباس شیری پوشیده بود که پارچه اش از جنس ساتن بود و جونگکوک کت شلوار مشکی پوشیده بود
همین همیشه استایلای مجلسیش این شکلی و ساده ان
داشتن عکاسی میکردن خنده هاشون باعث فشرده شدن قلبم میشد
کوکی منو دید لبخندش از بین رفت نگاهش ایندفعه رنگ خشم و عصبانیت نگرفت ایندفعه غمگین شد
هرچند شرط میبندم اون لبا به زور کش میان تو عکسا
از رو صندلی بلند شدم و کنار گلدون بزرگ نشستم دستمو رو دهنم گذاشتم و هق زدم گریه کردم
۱.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.