اکنون عشق حقیقی پارت ۱
از زبان شینوبو:
توی تعطیلات اصلا خوش نگذشت حدود ۲روز مونده به دبیرستان بود.
رفتم کافه که کار بگیرم از فردا باید برم کافه تا سفارش بگیرم و کار کنم
(روز اول کاری)
خسته ساعت ۹بیدار شدم صبحانه خوردم
نیم تنه و دامنم رو پوشیدم رفتم کافه تازه باز کرده بود
بعد ۱۵دقیقه چند تا مشتری اومد رفتم منوی کافه رو دادم
خیلی زود انتخاب کردن
سفارشات رو دادم و پشت میز سفارش موندم
یه پسر قد بلند که لباسش رنگ به رنگ بود اومد داخل نشت روی یه صندلی منو رو دادم
بعد چند دقیقه سفارش گرفتم
۵ دقیقه بعد رفتم دادم بهش بازم رفتم پشت میز سفارشات
حوصله ام سر رفت مشتری امروز کم بود
رفتم خونه تلپی خودمو روی تخت انداختن آهی کشیدم و لباسم رو عوض کردم یه صحنه ای دیدم
اون پسری که لباسش رنگ به رنگ بود رو دیدم که خونشون همین ساختمون ما ۵طبقه بالا تر بود
(روز ۲ کاری)
ایندفعه زود تر اومدم کافه هنوز باز نبود صبر کردم صاحب کافه اومد درو باز کرد رفتیم داخل در عرض ۲دقیقه نصف خیابون ریختن داخل کافه
حقوقم بیشتر بود ولی از دیروز خسته تر بودم
ایندفعه تا رسیدم خونه خوابیدم
در حین خواب یه صدایی میومد با وحشت بیدار شدم گوشیم بود که آلارم داده بود
بدون هیچ میلی صبحانه خوردم لباس فرم مدریه رو پوشیدم و رفتم
اصلا حال هیچی نداشتم
بیرون پسره رو دیدم که میرفت داخل مدرسه ی ما لباس فرم ما تنش بود
اون از مدرسه ی ما بود فکر کردم شاید بزرگ تر از سن ما باشه
کلاس هامون رو که مشخص کردن توی مزخرف ترین کلاس افتادم کلاس8B بد ترین بچه ها توی اون کلاس بودن دو دقیقه بعد یه چیزی شد...
ادامه دارد...
توی تعطیلات اصلا خوش نگذشت حدود ۲روز مونده به دبیرستان بود.
رفتم کافه که کار بگیرم از فردا باید برم کافه تا سفارش بگیرم و کار کنم
(روز اول کاری)
خسته ساعت ۹بیدار شدم صبحانه خوردم
نیم تنه و دامنم رو پوشیدم رفتم کافه تازه باز کرده بود
بعد ۱۵دقیقه چند تا مشتری اومد رفتم منوی کافه رو دادم
خیلی زود انتخاب کردن
سفارشات رو دادم و پشت میز سفارش موندم
یه پسر قد بلند که لباسش رنگ به رنگ بود اومد داخل نشت روی یه صندلی منو رو دادم
بعد چند دقیقه سفارش گرفتم
۵ دقیقه بعد رفتم دادم بهش بازم رفتم پشت میز سفارشات
حوصله ام سر رفت مشتری امروز کم بود
رفتم خونه تلپی خودمو روی تخت انداختن آهی کشیدم و لباسم رو عوض کردم یه صحنه ای دیدم
اون پسری که لباسش رنگ به رنگ بود رو دیدم که خونشون همین ساختمون ما ۵طبقه بالا تر بود
(روز ۲ کاری)
ایندفعه زود تر اومدم کافه هنوز باز نبود صبر کردم صاحب کافه اومد درو باز کرد رفتیم داخل در عرض ۲دقیقه نصف خیابون ریختن داخل کافه
حقوقم بیشتر بود ولی از دیروز خسته تر بودم
ایندفعه تا رسیدم خونه خوابیدم
در حین خواب یه صدایی میومد با وحشت بیدار شدم گوشیم بود که آلارم داده بود
بدون هیچ میلی صبحانه خوردم لباس فرم مدریه رو پوشیدم و رفتم
اصلا حال هیچی نداشتم
بیرون پسره رو دیدم که میرفت داخل مدرسه ی ما لباس فرم ما تنش بود
اون از مدرسه ی ما بود فکر کردم شاید بزرگ تر از سن ما باشه
کلاس هامون رو که مشخص کردن توی مزخرف ترین کلاس افتادم کلاس8B بد ترین بچه ها توی اون کلاس بودن دو دقیقه بعد یه چیزی شد...
ادامه دارد...
۳.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.