*تکپارتی*
*تکپارتی*
* وقتی به عنوان خواهر ۱۳ سالش...*
*ویو ا.ت*
رو به روی در ورودی خونه وایساده بودی از اینکه بخوای با صورت خشمگین برادرت رو به رو بشی خیلی میترسیدی و همش به خودت لعنت میفرستادی که چرا به حرف دوستات گوش کردی و با همچین لباس بازی به بار رفتی ، کلیدت رو از توی کیف سفید رنگت بیرون اوردی و همینطور که داشتی خدا خدا میکردی که چان خواب باشه کلید رو توی در چرخوندی که در با شتاب باز شد و بنگچان خیلی عصبی بهت خیره شد و بلند داد زد
بنگچان: تا این وقت شب کجا بودی؟
با دادی که زد سر جات میخ کوب شدی و سرت رو پایین انداختی ، نمیدونستی چه جوابی بدی پس فقط سکوت کردی که چان دوباره داد بلندی کشید
بنگچان: جوابمو بده....میگم تا این وقت شب کدوم گوری بودی اونم با این لباس؟
حلقه اشکی تو چشمات به وجود اومد ، بغض داشت خفت میکرد که با صدای لرزونی آروم جوری که فقط خودت و چان بشنوید گفتی
ا.ت : م..تاسفم
بنگچان: بنظرت با یه معذرت خواهی همه چیز درست میشه؟
فکر نکردی که چقدر نگرانت بودم؟
کی مجبورت کرد با همچین لباسی بری بار؟( تن صداش اروم اروم پایین اومد و با چشمای نگران تو چشمات زل زد)
ا.ت: من...من متاسفم... لطفاً منو ببخش ، قول میدم دیگه تکرار نکنم
اشکات از روی صورتت سر میخوردن ، بغضت شکست و شروع کردی به بلند بلند گریه کردن چان با تعجب بهت خیره شده بود ، الان فهمیده بود برای چی رفته بودی بار
بهت نزدیک شد و محکم تو رو تو آغوشش گرفت
بنگچان: باشه میبخشمت ، دیگه گریه نکن طاقت دیدن گریه هاتو ندارم...
فقط بهم قول بده که دیگه همچین کاری نکنی
ا.ت: قول میدم
* وقتی به عنوان خواهر ۱۳ سالش...*
*ویو ا.ت*
رو به روی در ورودی خونه وایساده بودی از اینکه بخوای با صورت خشمگین برادرت رو به رو بشی خیلی میترسیدی و همش به خودت لعنت میفرستادی که چرا به حرف دوستات گوش کردی و با همچین لباس بازی به بار رفتی ، کلیدت رو از توی کیف سفید رنگت بیرون اوردی و همینطور که داشتی خدا خدا میکردی که چان خواب باشه کلید رو توی در چرخوندی که در با شتاب باز شد و بنگچان خیلی عصبی بهت خیره شد و بلند داد زد
بنگچان: تا این وقت شب کجا بودی؟
با دادی که زد سر جات میخ کوب شدی و سرت رو پایین انداختی ، نمیدونستی چه جوابی بدی پس فقط سکوت کردی که چان دوباره داد بلندی کشید
بنگچان: جوابمو بده....میگم تا این وقت شب کدوم گوری بودی اونم با این لباس؟
حلقه اشکی تو چشمات به وجود اومد ، بغض داشت خفت میکرد که با صدای لرزونی آروم جوری که فقط خودت و چان بشنوید گفتی
ا.ت : م..تاسفم
بنگچان: بنظرت با یه معذرت خواهی همه چیز درست میشه؟
فکر نکردی که چقدر نگرانت بودم؟
کی مجبورت کرد با همچین لباسی بری بار؟( تن صداش اروم اروم پایین اومد و با چشمای نگران تو چشمات زل زد)
ا.ت: من...من متاسفم... لطفاً منو ببخش ، قول میدم دیگه تکرار نکنم
اشکات از روی صورتت سر میخوردن ، بغضت شکست و شروع کردی به بلند بلند گریه کردن چان با تعجب بهت خیره شده بود ، الان فهمیده بود برای چی رفته بودی بار
بهت نزدیک شد و محکم تو رو تو آغوشش گرفت
بنگچان: باشه میبخشمت ، دیگه گریه نکن طاقت دیدن گریه هاتو ندارم...
فقط بهم قول بده که دیگه همچین کاری نکنی
ا.ت: قول میدم
۱۲.۴k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.