فیک کوک(عشق واقعی من)
فیک کوک(عشق واقعی من)
ادامه پارت ۳
از زبان ا/ت
بچه ها من میرم بوفه قهوه بگیرم شما میخواید؟
بچه ها: نه
هانا: پس ما میریم سر کلاس توهم بیا
+ اوک فعلا
رفتم بوفه قهوه رو گرفتم چند قولوپ ازش خوردم خواستم برم کلاس توی راه رو بودم سرم پایین بود با گوشیم بازی میکردم که با یه چیزی مواجه شدم سریع به خودم اومدم دست خودم نبود قهوه ریخته شد روش
سرم رو بالا آوردم اون فرد جونگکوک بود
قیافش تعجب زده و عصبانی بود
منم از ترس نمیدونستم باید چیکار کنم
تعظیم کردم و ازش معذرت خواهی کردم
+متاسفم ، حواسم نبود
خواستم برم که با حالت عصبانی گفت
_چجوری برام جبرانش میکنی؟
+ چی؟
_مگه نشنیدی چی گفتم؟
+ من که معذرت خواهی کردم از قصد که اینکارو نکردم
دیدم داره میاد سمتم یه قدم میومد سمتم من یه قدم میرفتم عقب ، ازش میترسیدم شنیده بودم توی مدرسه قبلیش قلدر بوده برای همین هرکاری ازش برمیاد
خیلی داشت بهم نزدیک میشد که
سریع گفتم
+چی میخوای؟
_عاا حالا شد ، از الان تا یک ماه دیگه هر کاری من بگم باید انجام بدی
+ چییی؟ عمرا من اینکار رو نمیکنم
_ خب پس جریمت سنگین تر میشه
چون ازش میترسیدم و نمیدونستم که چه بلایی میخواد سرم بیاره گفتم
+ باشه باشه از الان تا یه ماه بعد هرکاری بگی انجام میدم
_ افریننن حالا شدی یه دختر خوب(یه لبخند شیطنت آمیزی زد و رفت)
از اونموقع که قهوه ریخت رو جونگکوک تا الان همه داشتن نگاهمون میکردن ولی من الان متوجهش شدم
سرم رو پایین انداختم و رفتم سر کلاس
اون جو: ا/ت چرا انقدر دیر کردی؟
+وای نپرس که نمیدونید چیشد
هانا: چیشد ؟
ا/ت ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرد و همه متعجب بودن که زنگ خورد و وسایلشون رو جمع کردن
ا/ت خواست بره بیرون که صدای جونگکوک رو شنید
_ وایسا
ا/ت برگشت و با ترس گفت
+ چیه چیکارم داری؟
_ کیفم رو بیار
+ چیییی؟ چراا؟
_ یااا فکر میکردم دختر باهوشی باشی ، چه سریع یادت رفت
+ یااا باشهه نمیخواد یادآوری کنی فهمیدم ولی نمیتونم میخوام با دوستام برم بیرون
_ خب این چه ربطی به من داره؟
+ ربطش اینکه نمیتونم تا خونتون بیام و برگردم برم بیرون دیر میشه
_ این مشکله خودته ، البته میخوای برو ولی به فکر این باش که جریمت خیلی بدتر از این میشه
ا/ت که با این حرف جونگکوک یجوری شد سریع گفت
+ باشهههه کیفتووو میارم
بچه ها که همونجا بودن و حرفامون رو گوش میدادن بهشون گفتم برن من نمیتونم بیام ناراحت بودن ولی خب اگ میرفتم جریمم سنگین تر از این میشد
بچه ها رفتن منم با جناب کوک کیفشو تا خونشون بردم
+ یاااااااااااا چی میذاری توی این کیف که انقدر سنگینه
_ به تو ربطی نداره
احساس کردم رفتارش بچه گونش ولی با این حال هم جذاب بود
بالاخره رسیدیم
خوشتون میاد یا نه؟
ادامه پارت ۳
از زبان ا/ت
بچه ها من میرم بوفه قهوه بگیرم شما میخواید؟
بچه ها: نه
هانا: پس ما میریم سر کلاس توهم بیا
+ اوک فعلا
رفتم بوفه قهوه رو گرفتم چند قولوپ ازش خوردم خواستم برم کلاس توی راه رو بودم سرم پایین بود با گوشیم بازی میکردم که با یه چیزی مواجه شدم سریع به خودم اومدم دست خودم نبود قهوه ریخته شد روش
سرم رو بالا آوردم اون فرد جونگکوک بود
قیافش تعجب زده و عصبانی بود
منم از ترس نمیدونستم باید چیکار کنم
تعظیم کردم و ازش معذرت خواهی کردم
+متاسفم ، حواسم نبود
خواستم برم که با حالت عصبانی گفت
_چجوری برام جبرانش میکنی؟
+ چی؟
_مگه نشنیدی چی گفتم؟
+ من که معذرت خواهی کردم از قصد که اینکارو نکردم
دیدم داره میاد سمتم یه قدم میومد سمتم من یه قدم میرفتم عقب ، ازش میترسیدم شنیده بودم توی مدرسه قبلیش قلدر بوده برای همین هرکاری ازش برمیاد
خیلی داشت بهم نزدیک میشد که
سریع گفتم
+چی میخوای؟
_عاا حالا شد ، از الان تا یک ماه دیگه هر کاری من بگم باید انجام بدی
+ چییی؟ عمرا من اینکار رو نمیکنم
_ خب پس جریمت سنگین تر میشه
چون ازش میترسیدم و نمیدونستم که چه بلایی میخواد سرم بیاره گفتم
+ باشه باشه از الان تا یه ماه بعد هرکاری بگی انجام میدم
_ افریننن حالا شدی یه دختر خوب(یه لبخند شیطنت آمیزی زد و رفت)
از اونموقع که قهوه ریخت رو جونگکوک تا الان همه داشتن نگاهمون میکردن ولی من الان متوجهش شدم
سرم رو پایین انداختم و رفتم سر کلاس
اون جو: ا/ت چرا انقدر دیر کردی؟
+وای نپرس که نمیدونید چیشد
هانا: چیشد ؟
ا/ت ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرد و همه متعجب بودن که زنگ خورد و وسایلشون رو جمع کردن
ا/ت خواست بره بیرون که صدای جونگکوک رو شنید
_ وایسا
ا/ت برگشت و با ترس گفت
+ چیه چیکارم داری؟
_ کیفم رو بیار
+ چیییی؟ چراا؟
_ یااا فکر میکردم دختر باهوشی باشی ، چه سریع یادت رفت
+ یااا باشهه نمیخواد یادآوری کنی فهمیدم ولی نمیتونم میخوام با دوستام برم بیرون
_ خب این چه ربطی به من داره؟
+ ربطش اینکه نمیتونم تا خونتون بیام و برگردم برم بیرون دیر میشه
_ این مشکله خودته ، البته میخوای برو ولی به فکر این باش که جریمت خیلی بدتر از این میشه
ا/ت که با این حرف جونگکوک یجوری شد سریع گفت
+ باشهههه کیفتووو میارم
بچه ها که همونجا بودن و حرفامون رو گوش میدادن بهشون گفتم برن من نمیتونم بیام ناراحت بودن ولی خب اگ میرفتم جریمم سنگین تر از این میشد
بچه ها رفتن منم با جناب کوک کیفشو تا خونشون بردم
+ یاااااااااااا چی میذاری توی این کیف که انقدر سنگینه
_ به تو ربطی نداره
احساس کردم رفتارش بچه گونش ولی با این حال هم جذاب بود
بالاخره رسیدیم
خوشتون میاد یا نه؟
۶.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.