proud love پارت46
ویو ب گذشته
یانگ
من یانگ پدر شوگا و جیمینم سر ی مسئله ای جیمین با من بد شد من مادرشونو تو ی مهمونی دیده بودم مادرشون انسان بود باهاش عروسی کردم و ما صاحب دوتا پسر شدیم اولین شوگا و دومین جیمین ما باهم خوشبخت بودیم تا اینکه بچه ها بزرگتر شدن و برادرم ک باهاش لج بودم از سفر برگشت قصد کشتن همه مارو داشت چون پدرم بجای اون منو پادشاه کرد و اونم با لج کرد و پدرمون اونو از عمارت انداخت بیرون ولی ی معامله بهمون گفت ک در عوض زنده موندمون همکاری کنم باهاش جیمین اجازه همچین کاری نداد و گفت اگه بریم با اون دیگه محبتی ازشون نمیبینیم اما من قبول کردم باهاش همکاری کنم و هر چقدر زمان ک میگذشت تعداد قتلامون بیشتر میشد و بچع هام بیشتر ازم دوری میکردن اخلاق من دقیقا داشت شبیه برادرم هوسو میشد شکنجه دادن ادما برام لذت بخش بود وقتی شادیه بچه هارو با مادرشون میدیدم عصبی میشدم کم کم شروع کردم اذیت کردن همسرم لونا چون اون مقصر تمام این قضیه ها بود ک پسرام ازم دور بودن تا اینکه جیمین اومد پیشم تو این چند سال اصلا نیومده بود پیشم خوشحال شدم ک گفت
جیمین. کی میخوای دست از این کشتنت برداری تو مثلااا پادشاهههییی چت شدهه
یانگ. این شغل منه پسرم
جیمین. دیگع دیگه ن میخوام ببینمتت ن من پسر توعمم تا وقتی ک از کارات دست بر نداشتیی اصلاا ب من نگو پسرم ما بچه های تو نیستیم مادرمون از تو محبتش بیشتره ما اونو دوست داریم ن تورو تو زندگی ما فقط لونا وجود داره ادمی ب اسم یانگ وجود نداره
با این حرفش عصبی شدم یعنی چی اونا فقط لونارو میبینن اونا همخون مننن باشه باشه اقای پارک ک مادرتو دوست داری
افسانه ای بود ک ی خون اشام اگه محبت نبینه تغییر میکنه و من تغییر کردم هه واز این تغییر راضیم شب بود من مادرشونو ب قتل رسوندم و ب شاهکار خودم افتخار کردم هرچقدرم مادرشونو دوست داشتم اما با مردنش خوشحالتر شدم فکر کردم جیمین میاد طرف من بعد از مردن مادرش اما اون همرو علیه من کرد هرکاری با مادرش کردمو باهام کرد تا اینکه هوسو کمکم کرد فرار کنم و البته من ب دلیلی با لونا عروسی کردم چون اون خونی تو بدنش داشت ک ی نفرو زنده میکرد و ب خون اشام اصیل قدرت میداد ک من از خونش تغذیه میکردم تا وقت مردنش من کلا تغییر کردم و فقط ب فکر کشتن بقیه و انتقام بودم با هوسو تحقیق کردیم و دوباره ی نفرو پیدا کردیم ک مثل لونا بود
قرار شد هوسو با جیمین حرف بزنه و بگه اگه همکاری کنه مادرشو میتونه زنده کنه
جیمین
هوسو اومده بود عمارت از وقتی پدرمون فرار کرد ندیده بودیمش قضیه رو گفت. ی دختری هست ک خونی داره ک میتونه مادرتو زنده کنه و پدرتو قدرتمند کنه
جیمین. من ب اون قاتل کمکی نمیکنم
هوسو. خود دانی وقتی اون دخترو بدی ب پدرت هم مادرت میاد پیشت هم پدرتو دیگه نمیبینی
قبول کردم من ادم مغروری بودم و عاشق نمیشد اون دخترو اول شکنجه میدادم ک هوسو گفت با اینکارا نمیشه خواستم شب برم بهش بگم ک دوستش دارم اما اون فرار کرده بود عصبی شدمو همجارو دنبالش گشتم ی مافیای بود همش شکستم میداد اون رییسش هانا بود اره هانا همون دختره ک میتونه زندگیمونو تغییر بده هانا برگشت عمارت ک متوجه جیزی شدم هرچقدر ک زمان میگذشت با دیدن هانا قلبم میلرزید اون دقیقا انرژی مادرمو داشت
یانگ
نقشمون ب هم خورد جیمین علاقه ی زیادی نسبت ب اون دختر داشت و دیگه باهامون همکاری نکرد ک اینطور اقای پارک پس من اولین روزای عروسیتو ب گند میکشم تا بفهمی یعنی چی
تمام این مدت زیر نظر داشتمشون تا روز اول عروسی رفان بیرون و بهترین موقع برای نقشم بود اونارو گرفتم
و همچیو ب هانا توضیح دادم اون دختر عاقلی بود و از تمامم حقه های جیمین با خبر شد اخیی دخترک بیچاره هه
و قرار شدددد در عوض نجات خانوادشم خودشو فدا کنه چ رمانتیک اشکم در اومد ههه🤣🤣🤣😏😂😐😈
اینم از این پارت دیگه تا جایی ک تونستم داستانو تعریف کردم ک یهو. براتون عجیبب نشه امیدوارم خوب شده باشه لایک و کامنت فراموش نشه ♥💜🖤🔗🤍
یانگ
من یانگ پدر شوگا و جیمینم سر ی مسئله ای جیمین با من بد شد من مادرشونو تو ی مهمونی دیده بودم مادرشون انسان بود باهاش عروسی کردم و ما صاحب دوتا پسر شدیم اولین شوگا و دومین جیمین ما باهم خوشبخت بودیم تا اینکه بچه ها بزرگتر شدن و برادرم ک باهاش لج بودم از سفر برگشت قصد کشتن همه مارو داشت چون پدرم بجای اون منو پادشاه کرد و اونم با لج کرد و پدرمون اونو از عمارت انداخت بیرون ولی ی معامله بهمون گفت ک در عوض زنده موندمون همکاری کنم باهاش جیمین اجازه همچین کاری نداد و گفت اگه بریم با اون دیگه محبتی ازشون نمیبینیم اما من قبول کردم باهاش همکاری کنم و هر چقدر زمان ک میگذشت تعداد قتلامون بیشتر میشد و بچع هام بیشتر ازم دوری میکردن اخلاق من دقیقا داشت شبیه برادرم هوسو میشد شکنجه دادن ادما برام لذت بخش بود وقتی شادیه بچه هارو با مادرشون میدیدم عصبی میشدم کم کم شروع کردم اذیت کردن همسرم لونا چون اون مقصر تمام این قضیه ها بود ک پسرام ازم دور بودن تا اینکه جیمین اومد پیشم تو این چند سال اصلا نیومده بود پیشم خوشحال شدم ک گفت
جیمین. کی میخوای دست از این کشتنت برداری تو مثلااا پادشاهههییی چت شدهه
یانگ. این شغل منه پسرم
جیمین. دیگع دیگه ن میخوام ببینمتت ن من پسر توعمم تا وقتی ک از کارات دست بر نداشتیی اصلاا ب من نگو پسرم ما بچه های تو نیستیم مادرمون از تو محبتش بیشتره ما اونو دوست داریم ن تورو تو زندگی ما فقط لونا وجود داره ادمی ب اسم یانگ وجود نداره
با این حرفش عصبی شدم یعنی چی اونا فقط لونارو میبینن اونا همخون مننن باشه باشه اقای پارک ک مادرتو دوست داری
افسانه ای بود ک ی خون اشام اگه محبت نبینه تغییر میکنه و من تغییر کردم هه واز این تغییر راضیم شب بود من مادرشونو ب قتل رسوندم و ب شاهکار خودم افتخار کردم هرچقدرم مادرشونو دوست داشتم اما با مردنش خوشحالتر شدم فکر کردم جیمین میاد طرف من بعد از مردن مادرش اما اون همرو علیه من کرد هرکاری با مادرش کردمو باهام کرد تا اینکه هوسو کمکم کرد فرار کنم و البته من ب دلیلی با لونا عروسی کردم چون اون خونی تو بدنش داشت ک ی نفرو زنده میکرد و ب خون اشام اصیل قدرت میداد ک من از خونش تغذیه میکردم تا وقت مردنش من کلا تغییر کردم و فقط ب فکر کشتن بقیه و انتقام بودم با هوسو تحقیق کردیم و دوباره ی نفرو پیدا کردیم ک مثل لونا بود
قرار شد هوسو با جیمین حرف بزنه و بگه اگه همکاری کنه مادرشو میتونه زنده کنه
جیمین
هوسو اومده بود عمارت از وقتی پدرمون فرار کرد ندیده بودیمش قضیه رو گفت. ی دختری هست ک خونی داره ک میتونه مادرتو زنده کنه و پدرتو قدرتمند کنه
جیمین. من ب اون قاتل کمکی نمیکنم
هوسو. خود دانی وقتی اون دخترو بدی ب پدرت هم مادرت میاد پیشت هم پدرتو دیگه نمیبینی
قبول کردم من ادم مغروری بودم و عاشق نمیشد اون دخترو اول شکنجه میدادم ک هوسو گفت با اینکارا نمیشه خواستم شب برم بهش بگم ک دوستش دارم اما اون فرار کرده بود عصبی شدمو همجارو دنبالش گشتم ی مافیای بود همش شکستم میداد اون رییسش هانا بود اره هانا همون دختره ک میتونه زندگیمونو تغییر بده هانا برگشت عمارت ک متوجه جیزی شدم هرچقدر ک زمان میگذشت با دیدن هانا قلبم میلرزید اون دقیقا انرژی مادرمو داشت
یانگ
نقشمون ب هم خورد جیمین علاقه ی زیادی نسبت ب اون دختر داشت و دیگه باهامون همکاری نکرد ک اینطور اقای پارک پس من اولین روزای عروسیتو ب گند میکشم تا بفهمی یعنی چی
تمام این مدت زیر نظر داشتمشون تا روز اول عروسی رفان بیرون و بهترین موقع برای نقشم بود اونارو گرفتم
و همچیو ب هانا توضیح دادم اون دختر عاقلی بود و از تمامم حقه های جیمین با خبر شد اخیی دخترک بیچاره هه
و قرار شدددد در عوض نجات خانوادشم خودشو فدا کنه چ رمانتیک اشکم در اومد ههه🤣🤣🤣😏😂😐😈
اینم از این پارت دیگه تا جایی ک تونستم داستانو تعریف کردم ک یهو. براتون عجیبب نشه امیدوارم خوب شده باشه لایک و کامنت فراموش نشه ♥💜🖤🔗🤍
۳۵.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.