♡شروع مجدد پارت ۱۳♡
رفتیم خونه ی کوکی همین که پام و گذاشتم درو بست و شروع کرد به بوسیدنم و با کم اوردن نفس جدا شدیم ات: میزاشتیبرسیم خونه بعد کوکی: مگه لبای تو میزاره ات: دیگه داری لوسم میکنی ها من لوس شم دیگه ول کنت نیستم کوکی : پس انقدر لوست میکنم که نخوای ازم فاصله بگیری ات: بریم فیلم ببینیم ؟ کوکی : بریم ات: خونت خیلی خوشمله کوکی: مرسی و رفتیم پای تلوزیون و باهم فیلم میدیدیم که اخبارو دیدیم که مارو نشون میداد کوکی : این و من باید ظبت کنم چه صحنه ی قشنگی شد ات: شوخی میکنی دیگه الان کل دنیامیدونن من و تو باهم میخوایم ازدواج کنیم کوکی :خوب بدونن چی میشه ات: اینطوری میشه که هروز باید با ده هزار نفر مصاحبه کنیم کوکی: هرچیزی یک راهی داره دیگه ات: اوهوم و رفتیم خوابیدیم که کوک اومد و از پشت بغلم کرد و منم برگشتم و بغلش کردم که فاصله ی بینمون و کوکی به صفر رسوند و شروع کرد به خوردن لبام و دستشو گذاشت رو عضوم ات: کوکی نه کوکی : اما ات تو باید مال من شی ات: باشه ولی الان نه من امادگیشو ندارم کوکی : باشه ولی باید یک کاریشو انجام بدم و بهو سرشو برد تو گردنم و بو میکرد و خوابیدیم
(چون که من از کوکی یک سال کوچیک تر بودم مجبور بودیم ۲۲ سالگی ازدواج کنیم و اما)
۲۲ ساگی من و ۲۳ ساگی کوکی
ات: امروز روز عروسی بود و خیلی استرس داشتم و رفتم یکم با مامانم دلداری کردیم و
شب عروسی
بابا ی کوکی: حاضری جانگ کوک ؟ کوکی: بلع بابا
بابای ات: حاضری ات ؟ ات: اره بابا
کوکی رفت و وایساد کنار کسی که مارو زوج میکرد و من و بابام باهم داشتیم میومدیم که دیدم کوکی خیلی بد داره نگاه م میکنه.
کوکی: همین که وارد شد دلم میخواست به فاکش بدم خیلی هات و جذاب شده بود و بعد عروسی با مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه همین که رسیدیم کوکی بلندم کرد و برد تو اتاق و پرتم کرد روتخت ات: چی کار میکنی کوکی: میخوام ازدواجمونو رسمی کنم ات: اما من حاضر نیستم کوکی کوکی: ات من از ۱۷ سالگیم تا الان منتظر موندم و هیچ کس نمیتونه جلوی من و بگیره ات: ب..ا..ش
(چون که من از کوکی یک سال کوچیک تر بودم مجبور بودیم ۲۲ سالگی ازدواج کنیم و اما)
۲۲ ساگی من و ۲۳ ساگی کوکی
ات: امروز روز عروسی بود و خیلی استرس داشتم و رفتم یکم با مامانم دلداری کردیم و
شب عروسی
بابا ی کوکی: حاضری جانگ کوک ؟ کوکی: بلع بابا
بابای ات: حاضری ات ؟ ات: اره بابا
کوکی رفت و وایساد کنار کسی که مارو زوج میکرد و من و بابام باهم داشتیم میومدیم که دیدم کوکی خیلی بد داره نگاه م میکنه.
کوکی: همین که وارد شد دلم میخواست به فاکش بدم خیلی هات و جذاب شده بود و بعد عروسی با مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه همین که رسیدیم کوکی بلندم کرد و برد تو اتاق و پرتم کرد روتخت ات: چی کار میکنی کوکی: میخوام ازدواجمونو رسمی کنم ات: اما من حاضر نیستم کوکی کوکی: ات من از ۱۷ سالگیم تا الان منتظر موندم و هیچ کس نمیتونه جلوی من و بگیره ات: ب..ا..ش
۶۶.۹k
۲۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.