پارت ۴7
بعد از سال ها قطره اشکی از چشمش سر خورد و با صدای دورگه ای که سعی داشت بغضشو پنهان زمزمه کرد: تقصیر تو نبوده....همنوطور که...تـ...تقصیر من نبوده..
و جنی رو بیشتر تو آغوشش فشرد..
هق هق جنی به اشک ریختن بی صدایی تبدیل شد؛ سرشو از روی شونه ایان بلند کرد که با نگاه ایان تلافی کرد؛ فاصلشون از هم صفر بود.
جنی به چشمای معصوم و خیسش که هر لحظه ممکن بود قطره اشکی ازش سر بخوره نگاه کرد؛ به نظرش واقعا شبیه پسر بچه ها شده بود.
همینکه قطره اشک لجباز از گوشه چشم ایان سر خورد به آرومی با شصتش اونو پاک کرد و گفت: حتما خیلی درد کشیدی...
ایان سکوت کرده بود انگار کسی قدرت حرف زدن رو ازش گرفته بود؛ نفس هاش داغ تر میشد و ضربان قلبش بی دلیل بالا رفته بود؛
خودشو جمع کرد؛ دست خونی جنی رو تو دستش گرفت؛ بهش نگاهی انداخت و گفت: باید باند پیچیش کنم.
جنی پلکی زد و با صدای گرفته ای گفت: مـ...من...
لب هاشو رو هم فشرد و گفت:مرسی که پیشم هستی...مـ...من...
ایان گیج و خمار شد؛ چیزی که به ذهنش اومده بود؛...امکان نداشت درست باشه.
جنی هوارو با استرس از بینیش خارج کرد؛ دستش رو روی گونه ی ایان قرار داد و گفت: میدونم این حس درست نیست....اما...من دوست دارم.
ایان خشکش زد؛ حسی از درونش نمیزاشت مخالفت کنه...فهمید چرا هربار که نزدیکش میشد قلبش تند میزد...چرا دمای بدنش بالا میرفت...دستش بی اختیار به سمت صورت جنی رفت و اونو لمس کرد...
جنی نزدیک تر شد؛..
و جنی رو بیشتر تو آغوشش فشرد..
هق هق جنی به اشک ریختن بی صدایی تبدیل شد؛ سرشو از روی شونه ایان بلند کرد که با نگاه ایان تلافی کرد؛ فاصلشون از هم صفر بود.
جنی به چشمای معصوم و خیسش که هر لحظه ممکن بود قطره اشکی ازش سر بخوره نگاه کرد؛ به نظرش واقعا شبیه پسر بچه ها شده بود.
همینکه قطره اشک لجباز از گوشه چشم ایان سر خورد به آرومی با شصتش اونو پاک کرد و گفت: حتما خیلی درد کشیدی...
ایان سکوت کرده بود انگار کسی قدرت حرف زدن رو ازش گرفته بود؛ نفس هاش داغ تر میشد و ضربان قلبش بی دلیل بالا رفته بود؛
خودشو جمع کرد؛ دست خونی جنی رو تو دستش گرفت؛ بهش نگاهی انداخت و گفت: باید باند پیچیش کنم.
جنی پلکی زد و با صدای گرفته ای گفت: مـ...من...
لب هاشو رو هم فشرد و گفت:مرسی که پیشم هستی...مـ...من...
ایان گیج و خمار شد؛ چیزی که به ذهنش اومده بود؛...امکان نداشت درست باشه.
جنی هوارو با استرس از بینیش خارج کرد؛ دستش رو روی گونه ی ایان قرار داد و گفت: میدونم این حس درست نیست....اما...من دوست دارم.
ایان خشکش زد؛ حسی از درونش نمیزاشت مخالفت کنه...فهمید چرا هربار که نزدیکش میشد قلبش تند میزد...چرا دمای بدنش بالا میرفت...دستش بی اختیار به سمت صورت جنی رفت و اونو لمس کرد...
جنی نزدیک تر شد؛..
۶.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.