پارت 11
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و رفتم بیرون وسیله ها رو برداشتم و ماشین رو پارک کردم اومدم تو خونه ببینم ات چش شده بود ،وسیله هارو جلوی در گذاشتم و سریع اومدم پیش آت که روی مبل خوابیده بود
تهیونگ:هان !!... این خوابید...
وقتی دیدم خوابه از کنارش بلند شدم و رفتم کم کم وسیله هارو گذاشتم توی اتاق،رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم ببینم آت بیدار شده...
تهیونگ رفت و کنار آت نشست...به صورت سفیدش نگاه میکرد...دستاشو گرفت و شروع کرد به نوازش کردن...نمیتونست لبخندشو کنترل کنه...حالا فهمید اون حسی که کنار آت بهش دست میداد ینی چی...اون حس،حس عشق بود...تهیونگ با اینکه هیچ شناختی از ات نداشت اونو آورد پیش خودش...گیج شده بود...حتی نمیدونست چرا آت رو آورده پیش خودش که عاشقش بشه...
*از دید تهیونگ*
توی فکرایی بودم که دیدم دستای کوچیکش توی دستامه،دستامو سفت گرفته بود جوری سفت گرفته بود که میخوان ازم جداش کنن نمیدونم چرا ولی منم ترسیده بودم...هر لحظه دستامو سفت تر میگرفت بخاطر همین آروم آروم بیدارش کردم
تهیونگ:هی...آت... آت.... بیدارشو...آت...چی شده
یهو از خواب پرید ترسیده بود و تند تند نفس نفس میزد و گریه میکرد
تهیونگ:آت آت!! آروم باش منم تهیونگ
صداش کردم ولی بازم ترسیده بود و گریه میکرد
آت:ولم کنیننن...ازم...هق...فاصله بگیرر هق هق
تهیونگ:هی آت آت به من نگاه کن آرم باش
صورتشو گرفتم و توی چشماش نگاه کردم بدجوری ترسیده بود
منم تهیونگ لازم نیست بترسی...
آت:تهیونگ...
یکم به خودش اومد و بغض کرد صدام کرد و سریع اومد بغلم و میلرزید و سفت بغلم کرد و هق هق هاش بیشتر شد
نمیتونستم ببینم اینطور گریه میکنه ،با گریه هاش منم گریم گرفته بود... یکی از دستامو حلقه کردم دور کمرش و با اون دستم سرشو نوازش کردم
تهیونگ:.....
تهیونگ:هان !!... این خوابید...
وقتی دیدم خوابه از کنارش بلند شدم و رفتم کم کم وسیله هارو گذاشتم توی اتاق،رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم ببینم آت بیدار شده...
تهیونگ رفت و کنار آت نشست...به صورت سفیدش نگاه میکرد...دستاشو گرفت و شروع کرد به نوازش کردن...نمیتونست لبخندشو کنترل کنه...حالا فهمید اون حسی که کنار آت بهش دست میداد ینی چی...اون حس،حس عشق بود...تهیونگ با اینکه هیچ شناختی از ات نداشت اونو آورد پیش خودش...گیج شده بود...حتی نمیدونست چرا آت رو آورده پیش خودش که عاشقش بشه...
*از دید تهیونگ*
توی فکرایی بودم که دیدم دستای کوچیکش توی دستامه،دستامو سفت گرفته بود جوری سفت گرفته بود که میخوان ازم جداش کنن نمیدونم چرا ولی منم ترسیده بودم...هر لحظه دستامو سفت تر میگرفت بخاطر همین آروم آروم بیدارش کردم
تهیونگ:هی...آت... آت.... بیدارشو...آت...چی شده
یهو از خواب پرید ترسیده بود و تند تند نفس نفس میزد و گریه میکرد
تهیونگ:آت آت!! آروم باش منم تهیونگ
صداش کردم ولی بازم ترسیده بود و گریه میکرد
آت:ولم کنیننن...ازم...هق...فاصله بگیرر هق هق
تهیونگ:هی آت آت به من نگاه کن آرم باش
صورتشو گرفتم و توی چشماش نگاه کردم بدجوری ترسیده بود
منم تهیونگ لازم نیست بترسی...
آت:تهیونگ...
یکم به خودش اومد و بغض کرد صدام کرد و سریع اومد بغلم و میلرزید و سفت بغلم کرد و هق هق هاش بیشتر شد
نمیتونستم ببینم اینطور گریه میکنه ،با گریه هاش منم گریم گرفته بود... یکی از دستامو حلقه کردم دور کمرش و با اون دستم سرشو نوازش کردم
تهیونگ:.....
۹.۸k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.