دفتر خاطرات پارت بیست و پنجم
قسمت بیست و پنجم
جیمین یه چندتا برگه دستش بود، رفتم سمت.
_ آقای پارک کمک میخواین؟.
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت.
جیمین: اره بیا دفترم.
دنبالش راه افتادم،،،، وارد دفترش شدم با دستش اشاره کرد تا بشینم،،، برگه هارو گذاشت روی میز و سرشو بلند کرد.
جیمین:خانم جئون شما توی مدرسه با دوست پسرتون قرار میزارین؟.
از این سوالش جا خوردم.
_ بله؟.
جیمین: سوجین بهم گفت این حقیقت داره؟.
تک خنده ای کردم
_ شما چرا همیچین سوالی میپرسید چه فرقی به حالتون داره؟.
چیزی نگفت و نشست روی صندلی چرخ دار.
_ خب من چه کمکی میتونم بهتون بکنم.
جیمین: هیچی میتونی بری بیرون.
نمیدونم چش شده بود، بدون پرسیدن سوال اضافه دفترو ترک کردم.
پایان فلش بک.
روی زمین نشسته بودم، تمام لباساش دورم ریخته بود، پیراهنشو توی دستام گرفتم و به بینیم نزدیک کردم، بوی تنشو به ریه هام رسوندم، پیراهنشو بغل کردم، کاش خودش اینجا بود، نفس عمیقی کشیدم و لباسای دورمو یکی یکی با نظم جمع کردم...بعد تموم شدن کارم از جام بلند شدم، احساساتم! همشون رو انگار از دست دادم، دلم نمیخواست دیگه به زندگی ادامه بدم، زندگی کنم که چی بشه، فقط یه عمر درد میکشم، حوصله کار خاصی رو هم ندارم ، تموم کارام برام خسته کننده و تکراری شده بود، دلم میخواست یه کار جدید انجام بدم،ولی هرچی فکر میکردم ذهنم منو همراهی نمیکرد، نمیدونستم توی اتاق خودمو حبس کنم یا برم توی خیابون و مردم خوشحال نگاه کنم، هردو کار رو مخم بودنن، دلم میخواست بخوابم،،،،گریه کنم ،،،جیغ بکشم یا مثل دیوونه ها بشینم و به درد دیوار بخندم، اما نمیتونستم، حوصلشو نداشتم، حس میکنم صفحه های آخر زندگیم الکی داره ورق میخوره، نمیدونستم دلمو به چی شاد کنم، برم خرید ؟ یا بشینم تا خود صبح با یکی حرف بزنم، یا اینکه آواز بخونم، فکرای مغزم همش مسخره بود، قلبم! اون جیمینو میخواد ، آغوشش رو همه وجودشو،،، ولی نمیتوانست داشته باشه، پاهامو بغل کردم، دفتر خاطراتم کنارم افتاده بود، برداشتمش و صفحه مورد نظرو باز کردم، با اینکه میتونستم با مغزم خاطراتمو مرورکنم اما سرگرمی خوبی بود برام.
فلش بک
جشن فارغ تحصیلی شده بود همه سال اخری ها خوشحال بودن، اما من ناراحت، دلم نمیخواست برم دانشگاه، سوجین با دیدن من بطری سوجو رو سمتم گرفت، تا الان نخورده بودم، با تردید بطری رو از دستش گرفتم.
سوجین: چرا ناراحتی نا سلامتی از فردا دیگه همو نمیبینیم.
یکم از محتوای بطری رو خوردم ، حس مزه تلخ تمام دهنمو گرفت.
_این چیه که میخوری؟.
خندید و بطری رو ازم گرفت.
سوجین: یادم رفته بود تو هنوز بچه ای؟
نگاهمو ازش گرفتم، جیمین اومد سمتم و آب پرتقالی رو سمتم گرفت.
جیمین: اینقدر تو خودت نباش یکم با خودت جشن بگیر.
دلم میخواست اما نمیشد شاید دل کندن از مدرسه برام سخت شده بود.
_ نمیشه دوباره سال دوازدهم رو بخونم؟.
خندید و لیوان آب پرتقال رو گذاشت پشت میز
جیمین: اصلا، فکرشم نکن، من دارم لحظه شماری میکنم تا از دستت خلاص شم.
تو حرفاش شوخی موج میزد, اما خودش طوری میگفت که انگار جدی بود. نیم نگاهی بهش انداختم مثل همیشه جذاب بود، دوست داشتم خط فکشو لمس کنم، از اینکه میرفتم دانشگاه دیگه نمیتونستم ببینمش بغض توی گلوم نشست،چت شده هیزل نکنه عاشقش شدی، مغزم داشت حسمو نسبت به جیمین انکار میکرد،ولی قلبم!؟ قلبم میگفت دوستش دارم، سرمو گرفتم بین دستام و آرم زیر لب گفتم.
_ دارم دیوونه میشم.
جیمین: چیزی گفتی؟
حالا مثلا من دوستش دارم ولی اون چی اونم دوستم داره، لبای خوشکمو با زبون تر کردم.
_ آقای پارک شخصی هست که شما دوستش داشته باشین؟
کمی خم شد تو صورتم، با اینکه فاصلشو رعایت کرده بود ولی قلبم بی قرار میزد، به لباش نگاه کردم دلم میخواست طعم لباشو حس کنم، آب دهنمو قورت دادم.
جیمین: چرا میپرسی؟.
خودمو جمع کردم و یه قدم ازش فاصله گرفتم.
_ خب سوال پیش اومد برام.
تک خنده جذابی کنج لبش بود.
جیمین: اره هست.
قلبم ریخت، حسادت به دلم چنگ زد، یعنی اون کی بود که جیمین دوستش داشت، عصبانی بودم دلم میخواست بزنم اون دخترو از وسط نصف کنم، اصلا جیمین غلط کرده عاشق اون شده، باید قبلش میومد از من اجازه میگرفت، اصلا به من چه، از جیمین فاصله گرفتم و رفتم سراغ بطری های سوجو برام مهم نبود مزشون تلخه، اما مستی آخرش باعث خوب شدن حالم میشید، یکی از بطری هارو گرفتم توی دستم و یه نفس سر کشیدم،،،بطری دوم،،،، سوم،،، چهارم،،،، پنجم،،، به بطری شیشم نگاه کردم ناخواسته خندیدم، دستی لای موهام کشیدم، بهتر بود منم مثل بقیه میرفتم وسط میرقصیدم، رفتم وسط و شروع کردم به حرکتای عجب، حالتام دست خودم نبود به هر پسری که جلوم میومد یه دور میرقصیدم، حس خوبی داشتم، برای یه دقیقه نگاه منو جیمین تو هم گره خورد.
پایان پارت
جیمین یه چندتا برگه دستش بود، رفتم سمت.
_ آقای پارک کمک میخواین؟.
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت.
جیمین: اره بیا دفترم.
دنبالش راه افتادم،،،، وارد دفترش شدم با دستش اشاره کرد تا بشینم،،، برگه هارو گذاشت روی میز و سرشو بلند کرد.
جیمین:خانم جئون شما توی مدرسه با دوست پسرتون قرار میزارین؟.
از این سوالش جا خوردم.
_ بله؟.
جیمین: سوجین بهم گفت این حقیقت داره؟.
تک خنده ای کردم
_ شما چرا همیچین سوالی میپرسید چه فرقی به حالتون داره؟.
چیزی نگفت و نشست روی صندلی چرخ دار.
_ خب من چه کمکی میتونم بهتون بکنم.
جیمین: هیچی میتونی بری بیرون.
نمیدونم چش شده بود، بدون پرسیدن سوال اضافه دفترو ترک کردم.
پایان فلش بک.
روی زمین نشسته بودم، تمام لباساش دورم ریخته بود، پیراهنشو توی دستام گرفتم و به بینیم نزدیک کردم، بوی تنشو به ریه هام رسوندم، پیراهنشو بغل کردم، کاش خودش اینجا بود، نفس عمیقی کشیدم و لباسای دورمو یکی یکی با نظم جمع کردم...بعد تموم شدن کارم از جام بلند شدم، احساساتم! همشون رو انگار از دست دادم، دلم نمیخواست دیگه به زندگی ادامه بدم، زندگی کنم که چی بشه، فقط یه عمر درد میکشم، حوصله کار خاصی رو هم ندارم ، تموم کارام برام خسته کننده و تکراری شده بود، دلم میخواست یه کار جدید انجام بدم،ولی هرچی فکر میکردم ذهنم منو همراهی نمیکرد، نمیدونستم توی اتاق خودمو حبس کنم یا برم توی خیابون و مردم خوشحال نگاه کنم، هردو کار رو مخم بودنن، دلم میخواست بخوابم،،،،گریه کنم ،،،جیغ بکشم یا مثل دیوونه ها بشینم و به درد دیوار بخندم، اما نمیتونستم، حوصلشو نداشتم، حس میکنم صفحه های آخر زندگیم الکی داره ورق میخوره، نمیدونستم دلمو به چی شاد کنم، برم خرید ؟ یا بشینم تا خود صبح با یکی حرف بزنم، یا اینکه آواز بخونم، فکرای مغزم همش مسخره بود، قلبم! اون جیمینو میخواد ، آغوشش رو همه وجودشو،،، ولی نمیتوانست داشته باشه، پاهامو بغل کردم، دفتر خاطراتم کنارم افتاده بود، برداشتمش و صفحه مورد نظرو باز کردم، با اینکه میتونستم با مغزم خاطراتمو مرورکنم اما سرگرمی خوبی بود برام.
فلش بک
جشن فارغ تحصیلی شده بود همه سال اخری ها خوشحال بودن، اما من ناراحت، دلم نمیخواست برم دانشگاه، سوجین با دیدن من بطری سوجو رو سمتم گرفت، تا الان نخورده بودم، با تردید بطری رو از دستش گرفتم.
سوجین: چرا ناراحتی نا سلامتی از فردا دیگه همو نمیبینیم.
یکم از محتوای بطری رو خوردم ، حس مزه تلخ تمام دهنمو گرفت.
_این چیه که میخوری؟.
خندید و بطری رو ازم گرفت.
سوجین: یادم رفته بود تو هنوز بچه ای؟
نگاهمو ازش گرفتم، جیمین اومد سمتم و آب پرتقالی رو سمتم گرفت.
جیمین: اینقدر تو خودت نباش یکم با خودت جشن بگیر.
دلم میخواست اما نمیشد شاید دل کندن از مدرسه برام سخت شده بود.
_ نمیشه دوباره سال دوازدهم رو بخونم؟.
خندید و لیوان آب پرتقال رو گذاشت پشت میز
جیمین: اصلا، فکرشم نکن، من دارم لحظه شماری میکنم تا از دستت خلاص شم.
تو حرفاش شوخی موج میزد, اما خودش طوری میگفت که انگار جدی بود. نیم نگاهی بهش انداختم مثل همیشه جذاب بود، دوست داشتم خط فکشو لمس کنم، از اینکه میرفتم دانشگاه دیگه نمیتونستم ببینمش بغض توی گلوم نشست،چت شده هیزل نکنه عاشقش شدی، مغزم داشت حسمو نسبت به جیمین انکار میکرد،ولی قلبم!؟ قلبم میگفت دوستش دارم، سرمو گرفتم بین دستام و آرم زیر لب گفتم.
_ دارم دیوونه میشم.
جیمین: چیزی گفتی؟
حالا مثلا من دوستش دارم ولی اون چی اونم دوستم داره، لبای خوشکمو با زبون تر کردم.
_ آقای پارک شخصی هست که شما دوستش داشته باشین؟
کمی خم شد تو صورتم، با اینکه فاصلشو رعایت کرده بود ولی قلبم بی قرار میزد، به لباش نگاه کردم دلم میخواست طعم لباشو حس کنم، آب دهنمو قورت دادم.
جیمین: چرا میپرسی؟.
خودمو جمع کردم و یه قدم ازش فاصله گرفتم.
_ خب سوال پیش اومد برام.
تک خنده جذابی کنج لبش بود.
جیمین: اره هست.
قلبم ریخت، حسادت به دلم چنگ زد، یعنی اون کی بود که جیمین دوستش داشت، عصبانی بودم دلم میخواست بزنم اون دخترو از وسط نصف کنم، اصلا جیمین غلط کرده عاشق اون شده، باید قبلش میومد از من اجازه میگرفت، اصلا به من چه، از جیمین فاصله گرفتم و رفتم سراغ بطری های سوجو برام مهم نبود مزشون تلخه، اما مستی آخرش باعث خوب شدن حالم میشید، یکی از بطری هارو گرفتم توی دستم و یه نفس سر کشیدم،،،بطری دوم،،،، سوم،،، چهارم،،،، پنجم،،، به بطری شیشم نگاه کردم ناخواسته خندیدم، دستی لای موهام کشیدم، بهتر بود منم مثل بقیه میرفتم وسط میرقصیدم، رفتم وسط و شروع کردم به حرکتای عجب، حالتام دست خودم نبود به هر پسری که جلوم میومد یه دور میرقصیدم، حس خوبی داشتم، برای یه دقیقه نگاه منو جیمین تو هم گره خورد.
پایان پارت
۲۸.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲