.
.
.
ₚₐᵣₜ ¹²
.
.
{توجه داشته باشید از بند ۳ به بعد مالوری ۸ سالشه و لانا ۲۰}
.
۴ ماه بعد لانا،مالوری متولد شد...دقیقا زد هم بودن ولی همیشه باهم بودن....
هر صبحش با دیدن لانا از پنجره که از فاصله دور ایستاده و بهش لبخند میزنه شروع میشد و شب ها به صدای آروم ترانه اش به خواب میرفت....
.
.
تنفر مالوری به لانا از موقعی شروع شد که نصف عمرش که با لانا رنگین شده بود نادیده گرفت و همش به اینکه چرا نجاتش نمیده فکر میکرد.....
.
.
در این کناره ها هم یه شازده ای بود که فقط نگاهش به چشمای پاک لانا بود....از دور عاشقانه میپرستیدش....و لانا که حتی از وجودش خبر نداشت.....
.
.
بزور و سختی از دست افرادی فرار و بالای سقف یکی از خونه ها رفته بود....نگاهشو به اطراف داده بود و دنبال دختر کوچولوش بود.....نباید این اتفاق میافتد گناهی نکرده بود جز کم کردن یه آدم اضافی....اون فقط ۸سالش بود...
.
.
ترس تموم وجودشو گرفته بود.....که نکنه خاهرش به دست اونا افتاده باشه ...که نکنه دختر کوچولوشو دیگه نبینه...و دقیقا ترسش جلو چشماش قرار گرفته بود....دخترشو سوزونده بودن تنها خواهرش..تنها کسی که میتونست براش اسم خانواده رو معنا بده.....دیر رسیده بود....آخرین نفس خواهرش....آخرین دادش....و آخرین نگاهش.....آخر زندگیش....
.
.
نادیده گرفت تمام زندگیشو فقط و فقط میخواست همون دردو سر خواهرش بیاره
و همینکارم کرد.....
.
.
چیز جالبی میتونست باشه.....اینکه هر سه تاشون باها تو آینده دیدار داشته باشن....اما کینه اون دختر اجازه خوب بودنشون نمیداد.....
.
.
.
ادامه دارد:.........
.
ₚₐᵣₜ ¹²
.
.
{توجه داشته باشید از بند ۳ به بعد مالوری ۸ سالشه و لانا ۲۰}
.
۴ ماه بعد لانا،مالوری متولد شد...دقیقا زد هم بودن ولی همیشه باهم بودن....
هر صبحش با دیدن لانا از پنجره که از فاصله دور ایستاده و بهش لبخند میزنه شروع میشد و شب ها به صدای آروم ترانه اش به خواب میرفت....
.
.
تنفر مالوری به لانا از موقعی شروع شد که نصف عمرش که با لانا رنگین شده بود نادیده گرفت و همش به اینکه چرا نجاتش نمیده فکر میکرد.....
.
.
در این کناره ها هم یه شازده ای بود که فقط نگاهش به چشمای پاک لانا بود....از دور عاشقانه میپرستیدش....و لانا که حتی از وجودش خبر نداشت.....
.
.
بزور و سختی از دست افرادی فرار و بالای سقف یکی از خونه ها رفته بود....نگاهشو به اطراف داده بود و دنبال دختر کوچولوش بود.....نباید این اتفاق میافتد گناهی نکرده بود جز کم کردن یه آدم اضافی....اون فقط ۸سالش بود...
.
.
ترس تموم وجودشو گرفته بود.....که نکنه خاهرش به دست اونا افتاده باشه ...که نکنه دختر کوچولوشو دیگه نبینه...و دقیقا ترسش جلو چشماش قرار گرفته بود....دخترشو سوزونده بودن تنها خواهرش..تنها کسی که میتونست براش اسم خانواده رو معنا بده.....دیر رسیده بود....آخرین نفس خواهرش....آخرین دادش....و آخرین نگاهش.....آخر زندگیش....
.
.
نادیده گرفت تمام زندگیشو فقط و فقط میخواست همون دردو سر خواهرش بیاره
و همینکارم کرد.....
.
.
چیز جالبی میتونست باشه.....اینکه هر سه تاشون باها تو آینده دیدار داشته باشن....اما کینه اون دختر اجازه خوب بودنشون نمیداد.....
.
.
.
ادامه دارد:.........
۳۰۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.